نقد و بررسی سریال game of thrones فصل آخر “قسمت اول”
در این پست به بررسی سریال Game of thrones (فصل آخر) از نگاه ساعت۷ می پردازیم. این بررسی در دو بخش انجام می شود و در این قسمت از بررسی به سه قسمت اول سریال می پردازیم. دقت داشته باشید سریال ها در سایتِ ساعت۷ به صورت فصلی بررسی می شوند. ( مگر موارد استثنا) نمره ما به این فصل و کل سریال را میتوانید در قسمت بعد ببینید.
اگر به دنبال خواندن مطالب بیشتر در مورد سریال های برتر می گردید به لیست بهترین سریال ها مراجعه کنید…
(این متن شامل اسپویل داستانی سریال Game Of Thrones از سه قسمت اول فصل هشتم می باشد پس اگر این سریال را ندیدید به هیچ عنوان متن را نخوانید.)
زمستان اینجاست…
باد های سرد نزدیک و نزدیک می شوند و به مغز استخوان نفوذ می کنند. حکایتِ آمدنِ زمستان نیست، این سرزمین همیشه سرد و یخ زده بوده است ولی اکنون این سرما حتی در برابر بدن قویترین انسان های این سرزمین نیز قابل نفوذ است. مرگ همین نزدیکی در حال پرسه زدن است. انگار زندگی یخ زده است و ناامیدی است که در دل همه شکوفه زده است…
اینجا در ‘وینترفل‘ با هر قدم که شاه شب نزدیک تر می شود زندگی و امید در این شهر کمرنگ تر و بی روح تر می شود. چند وقتی است که همه دور هم در این شهر جمع شده اند تا قدرت زندگی را در برابر مرگ محک بزنند.اینکه چه کسی پیروز می شود اهمیتی ندارد، مهم تا آخرین قدم ایستادن است… بدون امید روح انسان یخ می زند…
آخرین شب…
آخرین شب و آتش پناهگاه آخرشان است. تریون مثل همیشه نوشیدنی مورد علاقه اش همراهش است. برادرش جیمی لنستر در کنارش مشغول نوشیدن و تریون یکی از بانمک ترین دیالوگ های این فصل را به زبان می آورد: ” کاش پدر اینجا بود” نگاه حیرت انگیز جیمی به او و در ادامه :”دوست داشتم به صورتش نگاه کنم؛ وقتی متوجه میشد پسراش در راه دفاع از وینترفل قراره کشته بشن ! ”
تریون هنوز تنهابرگ برنده باقی مانده از آنچه از این سریال در این فصل باقی مانده؛ است ! بعضی وقتها امید را به دل طرفداران باز میگرداند ولی او به تنهایی آن هم فقط در چند سکانس برای کل سریالی به بزرگی Game Of Thrones کافی نیست…
فشرده سازی…
به قسمت اول برمیگردیم جایی که همه چیز شروع و به نوعی تمام می شود! ورود دنریس به وینترفل چیزی که خیلی وقت بود منتظرش بودیم ولی تمام مسائل عذاب آور سریال از همین ورود آغاز می شود.
همه چیز سریع اتفاق می افتد ورود دنریس تارگرین و شروع مشکلاتش با سانسا و در ادامه متوجه خواهید شد خیلی چیزها تغییر کرده دیگر همه در یک مکان و کنار هم هستند خبری از پرش های داستانی از یک مکان به مکان دیگر نیست چرا که همه اینجا در وینترفل جمع شده اند و بعضی وقتها سریال با پرش به مقر پادشاهی سری به داستانِ سرسی لنستر میزند. ولی اصل داستان این سه قسمت اینجا در وینترفل در جریان است.
فشرده سازی را از همان اوایل سریال حس میکنید همه چیز میخواهد سریع اتفاق بیفتد چرا که دیگر وقت کافی برای همه چیز نیست!
” بهتر است جزئیات را حذف کنیم. آن شخیت فرعی را حذف کنیم.چه احتیاج به دیالوگ های اضافه این کاراکتر است حذفش کنید. همین چند خط دیالوگ برای این شخصیت کافی است! یک مرگ تصادفی برایش بنویسیم و سریع تر حذفش کنیم. یک محافظ برای این شخصیت ایجاد کنیم تا هر اتفاقی افتاد نمیرد چون در پایان چند دیالوگ دارد! احتیاج به کش دادن نیست دشمن سازی را از همان ابتدای کار بدون چینش پایه هایش شروع کنیم. کمی شخصیت ها احمق تر از قبل بشوند بهتر است این همه هوش ممکن است کمی داستان را طولانی تر بکند. چه احتیاج به نوشتن چند خط دیالوگ ماندگار چند صحنه ی اکشن بیشتر به کار اضافه کنید.”
اینها دیالوگ های احتمالی نویسندگان سریال در فصل آخر است که میخواهند همه چیز را سریع تمام کنند. این سه قسمتی که در پیش رو داریم در حقیقت میتوانست یک فصل این سریال باشد ولی تنها در سه قسمت اتفاق افتاد پس چه انتظار مثبتی میتوان از این سریال داشت؟
داستانی که دیگر حسی ندارد…
نویسنده ی بزرگی دیگر پشت این سریال نیست اینجاست که دیگر حضور جرج مارتین را احساس نمیکنید. این نویسندگان توانایی این را ندارند که آن دیالوگ های ماندگار فصل های پیشین، آن شخصیت پردازی و داستان سرایی قبل را داشته باشند.
آنها انگار نمی دانند بازی تاج و تخت شخصیت فرعی ندارد چون شخصیت اصلی ندارد! همه در کنار هم هستند که اهمیت دارند و همه در کنار هم هستند که این داستان بزرگ را ساخته اند. آنها فقط میدانند این اتفاقات قرار است بیفتد پس بدون دامنزدن به جزئیات که اهمیت اصلی یک درام را رقم میزند فقط همان اتفاقات را میخواهند به تصویر بکشند ! این یک فاجعه برای این سریال است !
یکی از نکاتی که نویسندگان این فصل بیش از حد روی آن تاکید داشتند غیر قابل پیش بینی بودن سریال بود. آنها حتی داستان و شخصیتهای بزرگ را نیز فدای این موضوع کرده بودند دیگر برایشان مهم نبود که آیا این موضوع اهمیتی در داستان دارد یا خیر باید چیزی که درست میکردند غیر قابل پیش بینی می بود که این موضوع لطمه ی بزرگی به این فصل وارد کرد.
قسمت های اول و دوم…
قسمت اول سریال Game Of Thrones چیز خاصی ندارد نه صحنه ی چشمگیر و ماندگاری نه دیالوگ خاصی . ارتباط بیشتر جان اسنو و دنریس را کمی به نمایش میگذارد. تجدید دیدار جان اسنو و آریا را به بدترین و بی روح ترین شکل نشان می دهد.
سانسا را نشان می دهد که از همان ابتدا نسبت به دنریس بدبین است. برن استارک داستان جان اسنو را به ساموئل تارلی می گوید.و این ها مهمترین اتفاقات این قسمت است و در کل همه چیز شکل مسخره ای دارد چون سریال با سرعت بالایی در حال نمایش است! صحنه ی اخر این قسمت ورود جیمی به وینترفل و رو به رو شدنش با برن استارک دقیقا در صحنه ی پایانی قسمت اول میتواند تجدید خاطره ای بر آخرین دیدار آنها در دقایق پایانی قسمت اول از فصل اول باشد.
قسمت دوم کمی امیدوار کننده تر می شود و میتوان از آن به عنوان بهترین قسمت کل سریال game of thrones در این فصل یاد کرد. دیالوگ های جذاب ، شوخ طبعی های گاه و بیگاه و حس جالبی که شما به سریال در این لحظات دارید انگار قسمت بعدی قرار است آخر و زمان شود و همه در حال خداحافظی و تجدید خاطرات قدیم برای آخرین بار هستند.
در کنار آتش…
به پیش آتش بر میگردیم جایی که تریون در کنار برادرش جیمی در حال نوشیدن و انجام کار مورد علاقه اش، حرف زدن است ! در باز میشود و برین و پادریک پین به آنها ملحق می شوند . پشت سرشان سر داووس و بعد از آنها تورمند گروهشان را کامل می کند. تورمند با مزه پراکنی هایش به برین و عکس العمل های برین به حرف های او در این صحنه ها بسیار بامزه هستند.
صحنه ی شوالیه شدن برین نیز از آن صحنه های احساساتی و جذاب این قسمت محسوب میشود و بلاخره برین به آرزوی دیرینه اش میرسد و جیمی به او لقب شوالیه هفت اقلیم می دهد. در کنار آتش آخرین حرفها و شعرها و صحبت ها زده می شود گویی این اخر ماجراست…
بعد از هشت فصل انگار به آخرین لحظات رسیده ایم و همه در حال وداع با یکدیگر هستند یاران دیوار اخرین نگهبانی شان را در کنار هم تجربه می کنند و آریا و سندور کلگان با هم نوشیدنی می نوشند. شاه شب نزدیک و نزدیک می شود و دیگر در چهره های هیچ کدامشان رنگی از زندگی باقی نمانده است.
نقشه های …
قبل از نبرد بزرگ همه به جلوی نقشه ی بزرگی می ایند تا تاکتیک های نظامی و راه های مقابله با مردگان را بررسی کنند و برن استارک میگوید شاه شب به دنبال شکار او است و این میتواند تله ای باشد تا شاه شب را از بین ببرند و همه چیز را با کشتن او تمام کنند .
ولی حتی در اینجا نیز کسی نقشه یا فکری ندارد و فقط تئون گریجوی که آدم متفاوتی شده است درخواست محافطت از او را می کند و جان اسنو پیشنهاد میدهد که با اژدهاهای کالیسی منتظر شاه شب بمانند تا او را غافلگیر کنند و در نبرد به صورت مستقیم شرکت نکنند…
نبرد بزرگ…
شاه شب با لشکر بزرگش پشت دروازه های وینترفل رسیده است و همه چیز برای نبرد بزرگ مهیاست. ترس همه را در بر گرفته است و اینجاست که تاکتیک های نظامی و برنامه های منظم و از قبل آماده شده میتواند کمی بر این ترس غلبه کند !
اما فراموش نکنیم که شخصیت های اصلی سریال به شدت احمق شده اند! انگار بعد از مرگ راب استارک تاکتیک های نظامی نیز با او در این سرزمین دفن شده است!
همه اینجا هستند نیروی عظیم سواره نظام دوتراکی به همراه نیروهای قدرتمتد و وفادار آنسالید ، نیروهای دیوار ، جنوب دیوار ، وینترفل ، مردم عادی از سرمزنی های دیگر و در کنارشان دو اژدهای کاملا بالغ که میتوانند منبع بی انتهایی از آتش را تولید کنند . و اینجا در وینترفل ماههاست که برای چنین روزی مردم و سربازان در حال محیا کردن امکانات برای مقابله با وایت واکر ها و مردگان متحرکشان هستند. همه می دانند که راه مقابله با آنها آتش و شیشه ی اژدهاست. میدانند که شاه شب یک اژدها در اختیار دارد و با مرگ وایت واکرها میتوانند مردگان متحرک تحت نظر آنها را از بین ببرند. و این را نیز میدانند به جز شاه شب و وایت واکرها بقیه لشکر مردگان بی فکر هستند.
برای افرادی چون تریون لنستر که جنگ بزرگ مقرپادشاهی را در برابر استنیس باراتیئن رهبری و با هوشمندی پیروز شده اند یا جان اسنو که اکثر نبردهای روی دیوار را با هوشمندی پیروز شد یا حتی کالیسی که خود باهوش ( نه از نظر سیاسی) و در کنارش تریون و جورا مورمنت را دارد . حالا همه اینها به کنار برن استارک خود دانش عظیمی هم از گذشته و هم از اتفاقات حال حاضر دارد. حتی میتواند نبرد عظیم وایت واکر ها در برابر انسان ها در گذشته ی دور را مانند فیلمی ببیند و نقاط ضعف دشمن را شناسایی کند. اما با تمام این امکانات و اطلاعات چیزی که در نبرد بزرگ در قسمت سوم می بینیم بسیار احمقانه است!
همه اینجا هستند…
وایت واکرها و تمام لشکرش به جلوی وینترفل رسیده اند و همه برای مقابله با آنها صف آرایی کرده اند. مرده ها در برابر زنده ها ، تاریکی در برابر روشنایی …
بگزارید لایه های لشکر زنده ها را برایتان بازگو کنم جلوی همه لشکر دوتراکی های اسب سوار وار و در پشت آنها منجلیق ها و بعد لایه های لشکر وینترفل و لشکرهایی که از جنوب دیوار یا از خود دیوار آمدند و در آخر آنسالید های شجاع و قبل از دیوار خندقی کنده اند که قابل اشتعال است.
قبل از آغاز نبرد ملیساندرا از ناکجا آباد پیدایش می شود انگار قولش را از یاد نبرده و آمده است برای آخرین بار برای این سرزمین کاری انجام دهد … ملیساندرا با قدرت جادویش تمام شمشیرهای دوتراکی ها را به آتش می کشاند و دوتراکی های خجسته با خوشحالی با شمشیرهای مشتعل به دل دشمن نا معلوم در دل مه و تاریکی به رهبری جورا مورمنت می تازند…
این شروع جنون بار نبرد بزرگ است که صحنه ی زیبایی را رقم میزند محو شدن شمشیرهای مشتعل و ترسی که در دل همه بیننده ها شعله می گیرد…
تاکتیک های نظامی!
اینجاست که ثابت میشود همه چیز در این نبرد احمقانه است چطور می شود که همچین تاکنیک نظامی احمقانه ای در این نبرد به کار گرفته شود ؟ در حالی که میتوان لشکر مرده ها را که هیچ تاکتیک نظامی نمیدانند با روشهای غافلگیر کننده منهدم کرد؟
چطور میشود که سوار نظام را در جلوی صف نیروها میگذارند و اول به میدان نبرد میفرستند و بر سرشان با منجلیق آتش میبارانند! و چطور می شود که خندق ها را در پشت لشکر می کنند در حالی که اگر همین خندق ها در جلوی لشکر کنده شده بود و از همان اول با آتش و قیر مشتعل شده بود میتوانست از پیشروی بی حد لشکر مردگان جلوگیری کند! و از همان اول میدان نبرد که به تاریک خانه ای تبدیل شده بود را کمی روشن تر میکرد!
چطور می شود که منجلیق ها که مهمترین راه حل برای جلوگیری از حمله گروهی مردگان و از بین بردن گروهی آنها هستند در جلوی صف لشکر قرار گیرد در حالی اگر در پشت سر یا حتی پشت دروازه های شهر قرار میگرفت می توانست تا آخرین لحظات جنگ بر سر مردگان آتش بباراند؟ چطور می شود که اژده ها های کالیسی با پیشنهاد احمقانه ی جان اسنو در اول جنگ دخالت نکند و صدها اما و اگر بی جواب…
از تمام لشکر جلوی دیوار قلعه که بگذریم به خود دیوار میرسیم هیچ آتش یا قیری در بالای دیوارهای قلعه دیده نمی شود هیچ خندق مخفی در اطراف دیوار اصلی دیده نمیشود هیچ تله ای در کار نیست وقتی که خندقهای آتش گرفته شده جلوی دیوارها از کار می افتد دیگر دیوار بی دفاع است و مردگان به راحتی وارد قلعه می شوند…
برن استارک!
همه در این نبرد به نوعی بی استفاده هستند از مهمترین عنصری که من فکر میکردم تاثیر اصلی را در این نبرد دارد شروع میکنم برن استارک! او بی استفاده ترین فرد نبرد بزرگ است .برن تنها روی ویلچرش در کنار درخت کهنسال وینترفل نشسته است و هیچ کاری از دستش بر نمی اید پس قدرت وارگ او در کل چه سودی به حال لشکر زندگان دارد؟ اصلا به چه دلیل این همه به این شخصیت پرداخت شده بود؟ کل این قسمت با کلاغ هایش در آسمان گشت و شاه شب را در بالای ابرها به همراه اژدهای جدیدِ یخیش دید و دیگر هیچ کار دیگری نکرد…
اغراق آمیز…
جان اسنو ، کالیسی و اژدها هایش ، دوتراکی ها ، آنسالید ها و همه ی قهرمانانی که دور هم جمع شدند یا در حال فرار دیده شده اند یا به طرز معجزه آسایی در حالی که در لابه لای لشکر مردگان مشغول نبرد بودند زنده ماندند! اگر قرار باشد که واقعی به نبرد نگاه کنیم بالای ۹۰ درصد شخصیت ها باید در این نبرد کشنه می شدند یا جراحات سنگینی میدیدند ولی از آنجایی که نباید چیزی می شدند به طرز معجزه آسایی هیچ آسیبی ندیدند و فقط چند شخصیت در این نبرد کشته شد.
در صحنه ای ساموئل تارلی را غرق در خون ، در حال گریه و با یک خنجر در دست می بینیم که در بین ده ها مرده روی زمین افتاده و با گریه زاری در حال زدن جنجر به این ور و آن ورش است و جان اسنو از کنارش عبور می کند و او را می بیند و رد می شود و هیچ کاری انجام نمیدهد و صحنه ی مزحکی را رقم می زند! ساموئل تارلی به طرز معجزه آسایی بعد از نبرد حتی خط و خشی نیز ندیده است و این تنها به خاطر این است که در قسمت پایانی سریال چند دیالوگ برای گفتن دارد! و گرنه زنده ماندن او با هیچ معیاری با عقل جور در نمی آید و جان اسنو که تمام مدت منتظر نبرد و رویارویی او و شاه شب بودیم و به نظرم لیاقت این نبرد تن به تن را نیز داشت تنها در حال فرار کردن و مخفی شدن در پشت این کپه آن کپه از دست اژدهای شاه شب دیده شد.
نگاه پایانی
در کنار تمام این موارد که به داستان (رکن اصلی سریال) مربوط میشد من از بازی بازیگران سریال به جز چند مورد به شدت راضی هستم و همینطور آهنگ های زیبای رامین جوادی مخصوصا در صحنه های اخر قسمت سوم مو را به تنتان سیخ خواهد کرد و میتوان از آهنگ شاه شب به عنوان یکی از زیباترین آهنگ های این فصل یاد کرد.
من نمیخواهم پایان قسمت سوم را لو بدهم و بسیاری از جزئیات اصلی را بازگو نکردم ولی همین را بدانید زنده ها بر مرده ها پیروز می شوند ولی نه از طریق فکر و قدرت ذهنی که به یک زنده برتری میدهد بلکه از طریق قهرمان سازی نویسنده های این سریال شاه شب شکست میخورد و به نوعی پایانی می شود بر کل شخصیت پردازی ها و داستان های عمیقی که در این سریال دیده شده بود…داستانی که برایش شخصیتی مهم نبود اگر کسی احمقانه یا بی سیاست رفتار میکرد حتما ضربه اش را می خورد ولی انگار همه چیز تغییز کرده و این چیزها دیگر ارزشی در سریال Game Of Thrones ندارند.
ادامه در پست پایین…
بررسی سریال game of thrones (قسمت دوم)
بررسی کوتاه (وحید یعقوبی)
این نکته قابل ذکر است که انتظار طولانی مدت طرفداران گات توقعات را برای فصل هشتم و پایانی این سریال بسیار بالا برده است.
اتفاقات در این فصل از همان ابتدا و در قسمت اول دارای شتاب و عجله ای غیرمعمول میباشد،شخصیت هایی که بعضا از فصل اول سریال تاکنون با یکدیگر دیدار نکرده بودند پس از هفت فصل دوباره روبروی یکدیگر قرار می گیرند،اما تعداد زیاد شخصیت هایی که در حال حاضر در وینترفل حضور دارند و تعداد زیاد این دیدارهای دوباره باعث میشود که کیفیتی که ما از این سریال برای به تصویر کشیدن چنین صحنه هایی داریم را در این قسمت ها مشاهده نکنیم برای مثال خیلی ها از جمله خودم همیشه در این فکر بودیم که رویارویی جان اسنو و آریا استارک چقدر برایمان جذاب خواهد بود. اما این سکانس فدای عجله بسیار زیاد سازندگان میشود و آنطور که باید حماسی و زیبا از آب درنمی آید.
این روند در قسمت دوم به ناگاه قطع میشود این قسمت از شتاب کمتری برخوردار است و به نوعی دارای شخصیت پردازی قویتری است.این قسمت با دادخواست جیمی لنستر آغاز میشود جایی که بانو برین تصویری متفاوت از جیمی لنستر را به همه نشان میدهد و به نوعی نجات دهنده او میشود.
در ادامه این قسمت شاهد سکانس های جذاب دیگری نیز می باشیم که در کل قسمتی جذاب و پرماجرا را برایمان رقم میزند و یکی از جالب ترین آنها جمع شدن شمار زیادی از شخصیت های کلیدی سریال به دور میز جنگ علیه وایت واکرها است شخصیت هایی که ده سال تمام به تماشای ماجراجویی هایشان نشستیم.قسمت های اول و دوم فصل هشتم زمینه سازی است برای بزرگترین نبرد سریال و شاید بزرگترین نبرد تاریخ سینما و تلویزیون و اینکه ما از این قسمت ها برای نداشتن هیجان کافی خرده بگیریم کمی غیرمنطقی به نظر میرسد.
اما قسمت سوم و نبرد وایت واکرها(شب طولانی) این قسمت از سریال در کنار زیبایی های بصری بسیار دارای نقاط ضعف بسیاری می باشد که شاید عمده دلیل آن شخصیت پردازی ضعیف سریال در این قسمت باشد زیرا که ما مشاهده می کنیم که باز هم جان اسنو از قامت فرماندهی قوی و باهوش به پسرکی احمق که هیچ چیز نمیداند تبدیل میشود و سوار بر اژدها در آسمان سرگردان می شود!برن استارک که چندین فصل ما شاهد این بودیم که او چگونه تبدیل به کلاغ سه چشم شد که بتواند به ذهن حیوانات و حتی انسانها نفوذکند او نیز در این قسمت به روند ناکارآمدی خودش ادامه میدهد و هیچ کاری انجام نمیدهد.
حذف چند شخصیت که نبودشان لطمه ای به ادامه داستان های سریال نمیزند و استفاده از عنصر غافلگیری تنها ترفندهای سازندگان سریال برای این نبرد تاریخ ساز می باشد.در کل این نبرد حتی نصف جذابیت و هیجان نبرد حرامزاده ها را نداشت و این نشان از این دارد که شتاب زیاد سازندگان برای اتمام سریال باعث شده است شخصیت پردازی فدای جلوه هدی ویژه و غافلگیریهای نچندان گیرا گردد.
خیل مفید بود
مرسی از سایت خوبتتون
ممنونم خیل یعالی بود