داستان کامل سریال Westworld فصل دوم
سریال Westworld یکی از قدرتمندترین جهانسازیها و شخصیت پردازیها در بین سریالهای تلوزیونی را داراست و خواندن این مطلب شاید کمی به شما در شناخت بهتر داستان و درک این واقعیت کمک کند. در این مطلب کمی بیشتر با داستان و شخصیتهای فصل دوم سریال Westworld آشنا خواهید شد. با سایت ساعت هفت با داستان کامل سریال Westworld فصل دوم همراه باشید.
منتشر شده: ۲۳ آبان ۱۳۹۹
به روز شده: ۱۰ مرداد ۱۴۰۱ (مطلب به روز شد)
مطالب مشابه:
داستان کامل سریال Better Call Saul + معرفی شخصیت های سریال Better Call Saul
داستان فصل اول سریال Westworld
(قبل از خواندن این بخش برای آشنایی بهتر با شخصیتها حتما قسمت اول را بخوانید… اتفاقات به ترتیب اهمیت ، قسمت سریال و شخصیتهای اصلی پشت هم آورده شدهاند…)
(خطر کامل اسپویل اتفاقات فصل دوم!!)
داستان کامل سریال Westworld فصل دوم
فصل اول با یک اتفاق طوفانی و سوالات بسیار زیاد که در ذهن بیننده باقی ماند، تمام میشود. همه منتظر یک فصل دوم طوفانی و داستانی پر لایه مثل فصل اول بودند اما نتیجه چیزی نبود که همه انتظار داشتند. داستان نسبت به فصل اول سریال آنچنان برای بیننده جذاب نبود اما نکات خاص خود را داشت که در این بخش بیشتر با آنها آشنا میشوید. فصل دوم روایت داستانی پیچیدهتری دارد و ما از چند زاویه و در چند بازهی زمانی داستان را دنبال میکنیم. اگر کمتر به داستان دقت کنید بازده زمانی حال، گذشته و آینده را گم میکنید، پس بهتر است با خواندن این مطلب کمی دانستههای خود را در مورد سریال به درستی کنار هم بچینید.
شخصیت برنارد- Ashley Stubbs و Karl Strand
برنارد(آینده)…
در یکی از روایتها با برنارد همراه میشویم او در ساحلی ناشناس در بازه زمانی که اصلا چیزی از آن یادش نیست به هوش میآید با Ashley Stubbs به همراه Karl Strand که از نیروهای امنیتی اصلی Westworld هستند رو به رو میشود. (اینجا بازهی زمانی آینده است و دو هفته از اتفاقات انتهای فصل اول گذشته است) نیروهای امنیتی و سربازان پس از شورش در Westworld وارد این مکان شده تا آنجا را پاک سازی کنند، آنها نباید هیچ میزبانی را زنده بگذارند چرا که همهی آنها به نوعی آلوده شدهاند! آنها نقطهی خاصی از پارک را که تجمع عجیبی از میزبانها در آن دیده میشود را پیدا میکنند و به آنجا میروند و با جنازهی همه میزبانها رو به رو می شوند، واقعا چه اتفاقی برای آنها افتاده است؟ برنارد ادعا میکند همهی آنها را خود او کشته است اما حقیقت چیست؟
داستان کامل سریال Westworld فصل دوم/ برنارد(حال)…
در بازده زمانی حال برنارد به همراه Charlotte Hale و چند تن دیگر از اعضای هیئت مدیره (دقیقا بعد از اتفاقات فصل اول) قصد دارند تا از Westworld فرار کنند اما به خاطر ضربهای که به سر برنارد میخورد مایع درون جمجمهی او کم کم در حال خارج شدن است و او در خطر به نوعی مرگ قرار دارد. او به همراه Charlotte Hale به آزمایشگاهی مخفی در زیر زمین میرود، در آنجا برنارد متوجه میشود که یکی از میزبانها (Peter Abernathy که پدر دلورس بود) که اطلاعات بسیار مهم را با خود حمل میکند برای ارسال کمک از بیرون باید به آنها تحویل شود. و همینطور این واقعیت را متوجه میشود که در حقیقت پارک در حال جاسوسی از میهمانهایی که در حال تفریح در پارک بودند، بود به طوری که اطلاعات بسیار مهمی از آنها را جاسوسی و جمع آوری شده است. (همان اطلاعات درون سر Peter Abernathy) پس تا وقتی که این اطلاعات بدست نیاید هیچ نیروی کمکی از بیرون پارک برای نجات میهمانها ارسال نمیشود.
برنارد در میانهی داستان با Elsie Hughes که فکر میکردیم در فصل اول توسط خود او کشته شده رو به رو می شود. در حقیقت او Elsie را نکشت و به خاطر اینکه بیش از حد میدانست فقط او را در غاری زندانی کرده بود. Elsie با توجه به امکانات یک آزمایشگاه مخفی که در بالای غار است به او کمک میکند و مایع درون جمجمهای به او تزریق میکند تا از بین نرود. برنارد در بین وهم گذشته و زمان حال گرفتار شده است. انگار در این آزمایشگاه عجیب و غریب و سِری اتفاقاتی در جریان است. برنارد به همراه Elsie مسیرش را برای پی بردن به ماهیت کدهای عجیب و غریبی که در سر Peter Abernathy است و همینطور دلیل اصلی تمام این اتقاقاتی که برای میزبانها افتاده ، ادامه میدهد. در حقیقت میزبانها از جایی از درون سیستم در حال کنترل هستند و آنها میخواهند منبع این قضیه را متوجه شوند و آن را متوقف کنند برای این موضوع برنارد مجبور میشود خود را به دستگاهی متصل کند تا با وصل شدن به آن، منبع تمام این اتفاقات را پیدا کند.
هدف اصلی آنها از ساخت Westworld نه فقط تفریح بلکه روشی برای کپی مغز انسانها بود تا زندگی جاودان را ایجاد کنند.
او وارد دنیایی شبیه به Westworld میشود و در آنجا دکتر فورد را میبینید که تمام کنترل اتفاقات حال حاضر را حتی بعد از مرگش در درون سیستم در اختیار دارد! دکتر فورد قبل از مرگش به این محل توسط خود برنارد آورده شده بود تا او خود به بخشی از دنیایی که ساخته شده تبدیل شود. دکتر فورد در اینجا به برنارد میگوید هدف اصلی آنها از ساخت Westworld نه فقط تفریح بلکه روشی برای کپی مغز انسانها بود تا زندگی جاودان را درست کنند. آنها توانستند اطلاعات مغز را کپی کنند اما وقتی به میزبان آنها را منتقل میکردند اطلاعات بعد از مدتی تاثیر معکوس میداشت و از حالت عادی خارج شده و از بین میرفت و میزبان و اطلاعات کپی شده بیمصرف میشدند. دکتر فورد با نقشهای به درون ذهن برنارد قدم میگذارد و او از دستگاه خارج میشود. حال برنارد گوش به فرمان حرفهای اوست و فرامینش را اطلاعت میکند. او به همراه Elsie به سمت ” دره ی دور دست ” (Glory) میروند.
آرنلود
دلورس(گذشته)….
به زمان گذشته میرویم جایی که آرنلود؛ دلورس را به شهرهای واقعی آورده و دنیای واقعی را به او نشان میدهد. آرنلود از رفتار و کارهایی که دلورس انجام میدهد شگفت زده شده است و کم کم نگاه و احساس او را واقعی حس میکند. او نمیتواند تحمل کند که دلورس را به دست انسانها جهت رفع امیالشان بسپارد، او بیش از حد طبیعی است و رفتاری واقعی از خود نشان میدهد. این در همان زمانی است که دکتر فورد برای پیدا کردن یک سرمایه گذار جدید به پیش Logan میرود تا پدرش را برای سرمایه گذاری راضی کند. رو به رو شدن او با رباتهای انسان گونه از بخشهای بسیار زیبای فصل دوم محسوب می شود. جلوتر لوگانِ شکست خورده از ویلیام را می بینیم که حال و روزه خوبی ندارد و معتاد شده است اما او پیش بینی میکند که Westworld آتشِ زیرِ خاکستر است و میتواند تمام دنیا را از بین ببرد.
دلورس انتفام سختی از تمام آنها که فقط به وحشیگری و امیال پروری فکر میکردند گرفت
دلورس(حال)….
در زمان حال به سراغ دلورس میرویم، جایی که او و میزبانهای از رده خارج شده در حال قتل و عام مردم عادی هستند! عوض شدن جای میزبان و میهمان با هم طعنههای جالبی دارد! حال کمی از تفریحاتشان را میتوانند خودشان بچشند تا هر چیزی را برای خودشان تفریح و سرگرمی نکنند! دلورس انتفام سختی از تمام آنها که فقط به وحشیگری و امیال پروری فکر میکردند گرفت و کمی از صورت واقعی خودشان را به آنها نشان داد تا کمی از رفتار و کردار خود را بچشند. دلورس بیپروا واقعیتها را میبینید در حالی که در گذشته همه چیز را زیبا میدید اما متوجه شده است که تمام آنها دروغی بیش نبوده است. او تمام خاطرات گذشته خود را به یاد میآورد و بخش اعظمی از داستان این فصل همین خاطرات را شامل می شود.
دلورس که به شکل افراطی زیباییها را می دید حال دقیقا معکوس عمل میکند و اکنون در مسیر خشونت و مرگ قدم گذاشته است…
دلورس آزاد شده است و مسیر آزادی را بیرون رفتن از پارک و انتقام گرفتن از انسان ها می بینید. پس او به همراه Teddy و چندین تن دیگر از میزبانها در دنیای Westworld به دنبال ساخت اتحاد با میزبانهای دیگر این دنیاست تا شورش خود را کامل کند. او به دنبال رفتن به محلی به نام ” دره ی دور دست ” (Glory) می باشد! از طرفی یک ارتش حفاظتی در راه پارک است تا تمام میزبانها را نابود کند پس باید آنها آماده شوند! در طولِ داستان، دلورس پدرش را پیدا میکند اما یک ارتش از طرف Charlotte Hale برای بدست آوردن پدرش که اطلاعات محرمانهای درون مروارید سرش دارد به او و لشکرش حمله میکنند و پدرش را میدزدند. این موضوع دلورس را از همیشه عصبانیتر کرده است و عطش انتقام را در او بیشتر میکند. دلورس که به شکل افراطی زیباییها را میدید حال دقیقا معکوس عمل میکند و حتی به اندرویدهای هم سان خود نیز رحم نمیکند و در مسیر خشونت و مرگ قدم گذاشته است…
Teddy(حال)…
Teddy نمی تواند مثل دلورس زیباییها و خوبیهای دنیا را نادیده بگیرد و تماما طبق دستورات دلورس عمل کند. دلورس تنها نابود کردن انسانها را میخواهد و حتی در این راه از بین بردن میزبانهای دیگر را نیز در دستور قرار داده است. اما Teddy هنوز در انتهای وجودش خوبی وجود دارد و دلورس این را نمیتواند بپذیرد برای همین موضوع او دست به کار میشود و برنامه ذهنی او را تغییر میدهد و از او یک اندروید سنگ دل و بیرحم و حرف شنو میسازد. اما دلورس نمیداند که همان خصوصیات ذاتی Teddy باعث شده بود که عاشقش شود و بعد از این تغییر او تبدیل به موجود دیگری میشود و آن Teddy از بین میرود.
دلورس(حال)….
حال وقت آن رسیده دلورس با کمک همراهانش به مقر اصلی برود و پدرش را نجات دهد. آنها به موقع وارد مقر اصلی شده و پدر دلورس را در شرایطی که به تخت آزمایشگاه میخکوب شده پیدا میکنند. دلورس واقعیتها را میداند اینکه انسانها میخواهند به سمت میزبان شدن بروند چرا که آنها نامیرا هستند و همین زندگیِ جاودانِ رباتهاست که باعث شده برخی انسانهای طمعکار به کپی ذهنی و زندگی در بدن میزبانها به صورت دائمی فکر کنند. در اینجا Charlotte Hale و Ashley Stubbs از دست دلورس فرار میکنند و دلورس نیز سر پدرش را میشکافد و واحد کنترل (مروارید درون سر) آن را که اطلاعات حیاتی دارد بر میدارد.
ویلیام(حال)…
ویلیام انگار به آرزویش رسیده است! همان دنیایی که اعمال شما عواقب سنگین به دنبال دارد و دنیایی که میزبانها میتوانند از خود دفاع کنند! حال او میتواند در یک ماجراجویی جدید و البته خطرناک قدم بگذارد. دکتر فورد قبل از مرگش یک بازی جدید برای او در نظر گرفته است، در این بازی او باید از دنیای Westworld فرار کند. او در این فصل پرده از راز عظیمی برمیدارد، در حقیقت هر کس که وارد دنیای Westworld برای خوش گذرانی میشد تمام اعمال و رفتارهایش توسط سیستمهایی ثبت و ضبط میشد و این میتوانست اطلاعات بسیار خوبی را در اختیار مسئولین پارک برای سوء استفاده و فروش بگذارد. او نیز به این حقیقت رسیده است که دنیای Westworld جای خطرناکیست و باید نابود شود تا آسیبهایی که او در طی زندگی در این دنیای ساختگی چشید را افراد دیگر دچار نشوند. اما در حقیقت خود ویلیام نیز در درون داستانی که دکتر فورد طراحی کرده اسیر شده و او به سمتی که او برنامهریزی کرده است میرود محلی که به ” دره ی دور دست ” (Glory) معروف است! به نظر میرسد تمام رباتهای موجود در پارک در انتها به سمت این بخش از پارک میروند. در طول مسیر او با گروههای مختلف رو به رو میشود و به همراه Lawrence که در طول مسیر با او رو به رو میشود به ماجراجوییهای مختلفی میپردازد. همچنین او فلش بکهایی از گذشته را به یاد میآورد…
داستان کامل سریال Westworld فصل دوم/ ویلیام(گذشته)…
در بخش هایی به داستان William در گذشته می رویم که در این فصل با James Delos پدرِ Logan وارد Westworld میشود تا او را راضی برای خرید این دنیا کند و او را به این باور که میتواند اطلاعات بسیار زیادی از مهمانها از این طریق بدست بیاورند راضی میکند. James Delos یک بیماریِ کشنده دارد و میخواهد با کمک تکنولوژی بیماری خود را شکست دهد. به قول خودش این یک طعنه جالب به اوست چرا که او ۱۵ سال قبل از اینکه بیماری را بگیرد بودجه تحقیقاتی که در مورد همین بیماری انجام میشد را قطع کرده بود و حالا خود به همین نوع بیماری دچار شده است! و چند سال بعد از ازدواجِ ویلیام با دخترش و صاحب دختر شدنش او بر اثر بیماری میمیرد و تمام ثروتش را ویلیام تصاحب میکند. ویلیام اما در یک آزمایش جدید James را در کالبد یک ربات از خواب بیدار میکند اما هر بار این آزمایش شکست میخورد و هیچ وقت نمیتوانند همان James معمول را توسط این روش به زندگی برگردانند! و او دقیق طبق سیستم رفتار میکند و نمیتواند برای خود صاحب فکر و عقیده شود و همینطور بعد از چند روز ثبات رفتاری خود را از دست میدهد و از کار میافتد. ویلیام متوجه میشود دستکاری تا این حد در روند طبیعی بشر که مرگ نیز جزوی از آن است یک اشتباه بزرگ توسط انسانهاست و سالها بعد این پروژه را متوقف میکند. به قول خود ویلیام: ” خیلی طول کشید که اینو متوجه بشم ولی بعضیا مُردَشون بهتره! “
Maeve Millay (حال)…
Maeve Millay بخشی مستقل از داستان این فصل است او به دنبال دختر خود با کمک Lee Sizemore که داستان سرای دنیای Westworld است وارد پارک میشود و داستانهای متفاوتی را خلق میکند. رو به رو شدن Lee Sizemore با شخصیتی که خودش خلق کرده بسیار بامزه و جذاب است. در این فصل Maeve با دلورس رو به رو میشود و هرکدام مسیر مختلفی در طول سریال طی میکنند. برخلاف دلورس او مسیر آزادی را ماندن و پیدا کردن دخترش میپندارد. Maeve به همراه Lee Sizemore ، Hector ، Armistice و دو شخص آزمایشگاه یعنی Felix Lutz و Sylvester به منطقهای از پارک که داستانهای ژاپنی و سامورایی در آن در جریان است قدم میگذارد. حتی در این بخش از پارک نیز Lee Sizemore داستانهای کپی اتفاقات دیگر مناطق را جا داده است اما او با کمال تعجب میبیند که میزبانها با حق انتخابهایشان داستان او را تغییر میدهند.
در ژاپن آنها با شخصیتهای مشابه خود رو به رو میشوند و Maeve سعی میکند در راه پیدا کردن دخترش به آنها نیز کمک بکند. او قدرت کنترل ذهن میزبانهای دیگر را در اختیار دارد و در این راه به میزبانهای ژاپنی که اکنون در راه تغییر مسیر به سبک خودشان هستند کمک میکند. بعد از دنیای ژاپن او پا به همان دشت وسیع که به همراه دخترش در آنجا زندگی میکرد میگذارد و به سمت محل زندگی سابقش میرود. اما در آن مکان دخترش را با زنی دیگر میبینید و دختر او را به هیچ عنوان نمیشناسد. و در همین حین دقیقا مثل داستان قدیمی خودش گروهی از سرخ پوستان وحشی به زن و دختر حمله میکنند. اما او دخترش را نجات داده و فرار میکند. در حین فرار او با ویلیام رو به رو میشود و به سمت او به خاطر اینکه قبلا در یکی از خطهای داستانی دخترش را کشته بود و او همه چیز را به یاد میآورد تیر اندازی میکند همینطور به ذهن Lawrence نیز نفوذ کرده و او به یاد میآورد که ویلیام چند بار در طی خوش گذرانیهایش زن و بچهاش را کشته است پس او نیز به سمت ویلیام شلیک میکند. اما در همین لحظه گروهی از سربازان امنیتی سر میرسند و به Lawrence و Maeve شلیک میکنند. او زخمی است و تحت نظر Charlotte Hale متوجه میشوند که او میتواند با تمام میزبانها ارتباط برقرار کند و مورد آزمایش قرار میگیرد.
داستان کامل سریال Westworld فصل دوم/ Akecheta…
سردسته گروه وحشی سرخ پوست شخصی به نام Akecheta است که زندگیهای قبلی خود در پارک را به یاد میآورد و به دنبال عشق سابق خود میرود و میفهمد که تمام مسیر زندگیش یک اشتباه بیش نبوده و در تمام این سالها تمام خط داستانی او بارها عوض شده است. پس باید راهی برای خروج از این دنیا پیدا کند و او یک راه خروج از این دنیا پیدا میکند و به آن مسیر قدم میگذارد. در بخشی از داستان او ویلیام را اسیر میکند ولی دختر ویلیام Emily او را نجات داده و با خود میبرد. در این خط داستانی متوجه میشویم که Maeve در یکی از خطهای داستانیاش در حقیقت با Akecheta زندگی کرده و عاشق او بوده است! در آخر Akecheta به همراه گروهش به سمت آزادی و به “دره ی دور دست” (Glory) حرکت میکند.
داستان کامل سریال Westworld فصل دوم/ Emily Grace (حال)…
دختر ویلیام Emily Grace برای پیدا کردن پدرش که خیلی وقت است از او خبری ندارد وارد پارک میشود اما در همین زمان متوجه تغییرات پارک و اینکه میزبانها قدرت کشتن انسانهای عادی را دارند، میشود. Emily بعد از اتفاقاتی توسط عدهای از سرخ پوستهای پارک به اسارت گرفته میشود و با Ashley Stubbs که یکی از ماموران امنیتی پارک است در آنجا رو به رو میشود. Emily جلوتر در داستان با پدرش ویلیام رو به رو میشود و آنها مسیر مشترکی را با هم پیش میبرند. Emily قصد بازگرداندن ویلیام به خانه را دارد اما ویلیام راه پس ندارد و میخواهد تا انتهای داستان فورد را ادامه دهد. همینطور باور نمیکند که Emily شخصیت واقعی باشد و فکر میکند یکی دیگر از میزبانهاست که فورد برای اذیت کردن او ساخته است. همین تردید او باعث میشود که به وجود او شک کند و او را یکی از میزبانها بخواند.
…دو قسمت پایانی فصل دوم…
او دیگر حتی با زندگی جاودان نیز سیراب نمیشود او از ریل خارج شده و به بیراه رفته است.
ویلیام(گذشته)
داستان ویلیام و زن مریضش که همه فکر میکنند خودکشی کرده در قسمت نهم فصل دوم رو میشود. Juliet از پشت پردهی ظاهرِ آرامِ ویلیام انگار ذات او را دیده است و دیگر نمیتواند تظاهر کردنهای او را تحمل کند. او می داند که عشقی در چهره و رفتار ویلیام نسبت به او وجود ندارد و او فقط به خاطر موقعیت مالی پدرش او را گرفته است، از همین رو به مشروبات الکی رو آورده است. ذات ویلیام آن مراسمهای خیریه و این ظاهرسازیها نیست . بلکه حقیقت واقعی او در بازتاب کارهایش در پارک دیده میشود. قتلعام و کودک کشی در ذات اوست و او کسی است که به دنبال زندگی جاودان بوده است. سالها زندگی در رفاه مسیر نگاه او را به شکل کلی از بین برده است. او دیگر حتی با زندگی جاودان نیز سیراب نمیشود او از ریل خارج شده و به بیراه رفته است.
ویلیام : ” این چیزی که درونمه … حتی خودم اول ندیدمش … بعد یه روز اونجا بود… یه لکهی کوچیک که بهش توجه نکرده بودم… یه لکهی کوچیکِ تاریک که از چشم همه مخفی بود…”
او حال نمی داند که حتی خودش واقعی است یا یکی از میزبان هاست.
Emily Grace و ویلیام (حال)…
دختر ویلیام Emily در حقیقت برای پیدا کردن حقیقت مرگ مادرش به پارک آمده است تا ویلیام را پیدا کرده و حقیقت را کشف کند. آن شبی که Juliet خود را میکشد مانند هر شب دیگری برای او بود. به همان بدی و سختیِ شبهای دیگر اما چرا در آن شبِ خاص باید خود را بکشد و این سوالی بود که Emily به دنبال پاسخش بود. اما حقیقتِ دیگری پشت پردهی این خودکشی است… ویلیام Emily را یکی از میزبانها میخواند و همین موضوع باعث میشود به او شک کند و به سمت او تیر اندازی کند. اینجا یکی از صحنههای ماندگار سریال خلق میشود. جایی که ویلیام خود را غرق شده در بازیای میپندارد که اکنون رنگ واقعی گرفته است. او با دست خود دخترش را به کشتن میدهد. این موضوع نشان میدهد یک انسان تا چه حد میتواند از واقعیت دور شده و خود را به بیراهه بکشاند. در آخر متوجه میشویم که در حقیقت این خود ویلیام بود که با صحبتهایش همسرش را به سمت مرگ کشانده است و با مرگ دخترش در حقیقت او به نقطه ی پایانی مسیر جنون بار خود رسیده است. او حال نمیداند که حتی خودش واقعی است یا یکی از میزبانهاست.
داستان کامل سریال Westworld فصل دوم/ دلورس و Teddy (حال)
دلورس نیز در حال حرکت به سمت درهی دور دست است و در این راه هرکس که جلودارش باشد را از سر راه بر میدارد. بعد از دستکاری Teddy، او به شکل بیرحمانهای قتل عام کرده و از فرامین دلورس پیروی میکند. اما یک جای کار می لنگد و Teddy با اینکه دستکاری شده اما از درون دچار بحران هویتی شده است. دلورس به Teddy میگوید که ما آزادیم ولی این چه نوع آزادیی است که Teddy نمیتواند مسیر خود را انتخاب کند و باید اسیر دست دلورس باشد پس اینها تناقضاتی در درون او بوجود میآورد. او عاشق دلورس است اما دیگر از ذات جدید و تغییراتی که به او اعمال شده خسته است و خودش را میکشد. دلورس بعد از این از درون سر Teddy هسته مرکزیاش را خارج میکند و بعد از سوگواری به مسیرش ادامه میدهد و در مسیرش ویلیام را میبینید که بعد از کشتن دخترش شکل جنون باری گرفته و به همراه او راهی درهی دور دست (Glory) می شوند.
داستان کامل سریال Westworld فصل دوم/ برنارد و Maeve (حال)
دکتر فورد از طریق برنارد با Maeve ارتباط برقرار میکند و او را ویژهترین و بهترین میزبانی که ساخته است میخواند و او را تحسین میکند که به جای فرار به سمت درهای آزاد، میایستد تا دخترش را بازپس گیرد و به او میگوید هنوز داستان او تمام نشده و باید خود را از این وضعیت نجات دهد. Maeve زخمی روی بستر است اما از طریق کنترل ذهن چند میزبان که در محیط هستند خود را تعمیر میکند و بعد او نیز مانند بقیه به سمت Glory برای پیدا کردن دخترش میرود.
مثل زالویی در درون ذهن برنارد دکتر فورد او را از درون میبلعد و از او استفاده میکند. دکتر فورد در حقیقت نقش یک ویروس را درون سیستم برنارد دارد. دکتر فورد از برنارد میخواهد تا Elsie Hughes را بکشد تا به سمت مسیر خودشان که دکتر به او دیکته کرده بروند. اما برنارد با او میجنگد و او را از درون سیستمش پاک میکند و Elsie را جا گذاشته و به تنهایی به سمت Glory میرود.
همه به سمت یک مسیر قدم میگذارند اما هدفهای هر یک فرق دارد
داستان کامل سریال Westworld فصل دوم / درهی دور دست (Glory) (حال)
همانطور که در بالا خواندید اکثر شخصیتهای اصلی در آخر به سمت Glory حرکت میکنند و این همان داستان نهایی دکتر فورد برایشان است و بعد از این تمام میزبانها به آزادی مطلق میرسند. در حقیقت “دره ی دور دست” (Glory) همان محلی است که ذهنِ اسکن و کپی شدهی تمام میهمانهای پارک در آنجا ذخیره شده تا از آن اطلاعات در جهتِ کمک به نزدیک شدن به ساخت کپیِ زندگیها به درونِ میزبانها و رفتن به سمت زندگی جاودان از آنها استفاده کنند. در حقیقت میزبانها فقط وسیلهی تفریح انسانها نبودند بلکه بعد از مدتی انسانها میخواستند در کالبد آنها زندگی را بگذرانند تا از مریضی و مرگ برای همیشه نجات یابند. همه به سمت یک مسیر قدم میگذارند اما هدفهای هر یک فرق دارد عدهای قصد از بین بردن خود و رفتن به اصطلاح خودشان به “دره ی دور دست” (Glory) همان بهشت برینشان(بهشت مجازی) را دارند و دلورس و ویلیام قصد نابودی کامل این دنیا را در سرشان میپرورانند.
دلورس و ویلیام در میانه راه به برنارد میرسند. برنارد متوجه میشود که شبیه سازی او توسط دلورس انجام شده تا هر چه بیشتر شبیه آرنولد (یکی از دانشمندان اصلی سازندهی پارک) شود حال هر سه به هم رسیدهاند اما ویلیام اسلحهاش را به سمت دلورس میگیرد و به او شلیک میکند. اما دلورس آسیبی نمیبیند برعکس آخرین تیر دست خود ویلیام را نابود میکند. (علتش مشخص نیست شاید در طول مسیر دلورس اسلحه را دستکاری کرده است.) بعد از این برنارد و دلورس وارد آزمایشگاه سری میشوند. در اینجا دلورس با وصل کردن هستهای که از سر پدرش گرفته بود به همراه برنارد وارد سیستم میشود. سیستمی که میلیونها کپی از انسانهای واقعی و میهمانهای Westworld در آن ذخیره شده است و هستهی اصلیای به شکل Logan رهبری اصلی سیستم را در دست دارد. دلورس به مطالعه برخی از پروندههای افراد مهمِ موجود در این سیستم میپردازد. (مثلا در همین فصل مشخص میشود که او پروند Elsie Hughes و Karl Strand را مطالعه کرده است) پروندههایی که ذات انسانها را در الگوریتمهای سادهای خلاصه کرده و با دانستن آنها دلورس با شناخت کامل از برخی انسانها میتواند در این فصل و همینطور در دنیای خارج از وست ورد دوام بیاورد و نقشههایش را عملی کند.(در فصل سوم این موضوع مشخص میشود)
همینطور دلورس در اینجا متوجه میشود که “دره ی دور دست” نیز در حقیقت محلی به نام Forge است که کدهای میزبانها (ذهن آنها) در آنجا به شکل آزاد و بدون مرز و به دور از فساد ذخیره میشود تا آنها زندگی جدید و آزادانهای را تجربه کنند اما از نظر دلورس این آزادی کافی نیست و آن را وعده دروغین میخواند(به نوعی او این را باز بردگی و اسارت میبیند) و قصد نابودی سیستم به شکل کامل را دارد. اما برنارد جلوی او را میگیرد و در عین ناباوری یک تیر در چشم او میکارد. اما برنارد دیر کرده است سیستم نابود کننده میزبانها فعال میشود و همه آنها را غرق میکند و تنها عدهی کمی داخل سیستم Forge میشوند.
داستان کامل سریال Westworld فصل دوم / بخش نهایی (آینده…)
به زمان آینده میرویم، جایی که پس از بازجویی آرنولد توسط Charlotte Hale محل آزمایشگاه زیرزمینی مشخص میشود. و آنها توسط چند نیروی امنیتی به سمت آزمایشگاه برده شده و در آنجا با جنازهی دلورس رو به رو می شوند. آرنلود به یاد میآورد که خود مسبب کشتن او بوده است و یک چیز مهمتر را نیز به خاطر میآورد. اینکه او پس از کشتن دلورس عذاب وجدان میگیرد و با شبیه سازی بدن Charlotte Hale ذهن دلورس را درون او میکارد و Charlotte Hale واقعی در حقیقت مرده است و این دلورس است که باز وارد آزمایشگاه شده است. دلورس تمام اطلاعات آزمایشگاه از جمله اطلاعات میزبانها و میهمانها را به جایی نامعلوم در خارج از Westworld منتقل میکند و خود به همراه تعدادی هستهی مغز نامشخص (در فصل سوم مشخص میشوند) به بیرون از Westworld فرار میکند…
داستان فصل سوم در حال آماده سازی است و در مطلبی جداگانه منتشر خواهد شد.
امیدواریم از مطلب ” داستان کامل سریال Westworld فصل دوم ” لذت برده باشید تا بعد…
یه جا نوشتید فورج جایگاه کدهای میزباناس؟؟؟؟ اشتباه نیست؟
سلام
دو تا کاربرد داره فورج ابتدا برای کپی اطلاعات با استفاده از کلاه میهمانها استفاده میشد. (برای جمعآوری اطلاعات میهمانهای مهم)
بعدا رابرت فورد از سرورهای اون برای آپلود Valley Beyond برای دسترسی همه میزبانها استفاده کرد تا در یک جای بدون مرز زندگی آزادی رو بکنند.