داستان کامل سریال House of the Dragon (فصل اول)
در این مطلب داستان کامل تک تک قسمتهای فصل اول را به شکل خلاصه آوردیم. با این حال تمام جزئیات مهمی که شما را برای فصل دوم بهتر آماده میکند در این مطلب آورده شده است. پس در ادامه با مطلب انحصاری داستان فصل اول سریال خاندان اژدها با سایت ساعت هفت همراه باشید.
برای خواندن مطالب مشابه به صفحه سریال خاندان اژدها یا گیم آف ترون مراجعه فرمایید
این داستان با کمک مطلب قبلی ما یعنی بررسی قسمتی سریال House of the Dragon و با بازخوانی و به صورت فشرده و خلاصه برای شما تهیه شده است…
هشدار: کاملا واضح است که این مطلب شامل اسپویل از تمام اتفاقات مهم سریال است 🙂
قسمت اول: وارثان اژدها (The Heirs of the Dragon)
سریال House of the Dragon داستانِ خاندان تارگریِن دویست سال قبل از وقایعِ آغازینِ «سریال بازی تاج و تخت» را روایت میکند. داستان از جایی آغاز میشود که پادشاه جاهاریس که فرزندی برای جانشینی خود ندارد، برای جلوگیری از خونریزی و جنگ شورایی را تشکیل میدهد و در آنجا تصمیم گرفته میشود که عموزادهاش “ویسریس تارگرین” به عنوان جانشین به تخت پادشاهی بنشیند.
داستان به سالها بعد از به پادشاهی رسیدن ویسریس میرود. او که پادشاه آرام و صلح طلبی است، برای تداوم پادشاهی خاندانش به دنبال یک وارث پسر است و به امید اینکه همسر باردارش قرار است یک پسر به دنیا بیاورد بسیار خوشبین است. از همین رو پیشدستی کرده و یک مسابقه سلطنتی به راه میاندازد! اما از بد روزگار در موقع زایمان، او پسر و همسرش را از دست میدهد و جشن او به عزا تبدیل میشود. جنونِ اینکه حتما یک وارث پسر باید نام او را به عنوان پادشاه یدک بکشد کاری میکند که او همسرش را از دست بدهد و پسرش نیز تنها چند ثانیه میتواند در این دنیا نفس بکشد. حال بعد از مرگ ملکه اعضای شورا و دست پادشاه اتو هایتاور به پادشاه گوشزد میکند که بهتر است برای جلوگیری از تفرقه و به وجود آمدن جنگ داخلی زودتر یک وارث برای تاج و تخت انتخاب کند.
برای جانشینی ویسریس سه گزینه مطرح است:
اولی رینیرا تارگرین دختر بزرگ ویسریس است که سوار بر اژدهای طلایی یعنی سایراکسِ آرام و باشکوه در ابتدای سریال با او ملاقات میکنیم. او جامهای نوشیدنی اعضای شورا را پر میکند و کسی به او به عنوان وارث واقعی تاج و تخت اهمیتی نمیدهد (به خاطر دختر بودنش)، اما به نظر میرسد که سالها حضورِ مکرر او به عنوان جامدار هوش سیاسی او را افزایش داده است.
دومی دیمون تارگرین برادر کوچک ویسریس است، او جنگجویی کمنظیر و قدرت طلبی خونخوار است. دیمون ریاست گارد شهری را در اختیار دارد و در این منصب به شکل جنون آمیز و خشونتباری با جنایتکاران شهر مقابله میکند. او تشنه قدرت است و خود را جانشین حقیقی تاج و تخت میداند. او صاحب اژدهای قرمز رنگ و خشن کاراکسس است، به نوعی شخصیت اژدها و اژدهاسوار به هم میآیند! (دیمون که به خاطر خلق و خوی تند و بیرحمانهاش مشهور است، مورد تنفر بسیاری از اعضای شورای کوچک، از جمله لرد اوتو هایتاور، دست پادشاه، قرار دارد.)
سومی نیز رینیس ولاریون (همسر کورلیز ولاریون) نوهی پسریِ جحاریس تارگرین است که قبلا به عنوان ملکه توسط شورا برگزیده نشد اما به نظر میرسد، او در وجودش خود را ملکهی بر حق وستروس میداند. (واقعا تنها فرزند زنده پادشاه هم بود)
در این بین پادشاه تصمیم میگیرد که دخترش رینیرا تارگرین را به عنوان وارث خود برگزیند و تمام خاندانهای هفت اقلیم و بزرگان دربار (البته به جز دیمون تارگرین که با کاراکسس از آنجا دور میشود) به او سوگند وفاداری میخورند. اما وستروس دنیای بازیهای سیاسی، دسیسهها، دروغها و حیلهگریهاست! بازی تازه شروع شده و مسلما اتفاقات بسیار زیادی در ادامه داستان رخ خواهد داد.
قسمت دوم: شاهزاده سرکش (The Rogue Prince)
ویسریس براحتی سلطنت متزلزلش را با رد پیشنهاد لرد کورلیس به خطر میاندازد و دختر زیباروی وزیراعظم الیسنت را به همسری انتخاب میکند. انتخابی که به نظر میرسد نقشه پشت پرده اتو هایتاور است و کاملا برخلاف خواسته الیسنت بوده، این را میتوان از زخمهایی که بر روی دستانش از روی استرس وارد میکند متوجه شد. مسئلهای که عصبانیت شاهدخت رینیرا را، که پس از صحبت با پدرش تاحدوی پیشنهاد لرد کورلیس برای ازدواج دخترش با پادشاه را هضم کرده بود، برافروخت. برای رینیرا بسیار سخت خواهد بود که بهترین دوستش را بعنوان نامادری (ملکه) و یحتمل مادر وارث جدید پادشاهی تصور کند، این مسئله میتواند شکافی عمیق و غیرقابل ترمیم بر دوستی آنها وارد کند.
در این قسمت دیدیم که دیمون برخلاف آنچه تصور میشد صرفاً برادر یاغی و جاهطلب پادشاه نمیباشد. زیرا اگرچه او خودش را وارث بر حق تاج و تخت میداند، اما دارای اصول و قوانینیست که نمیخواهد قدرت تارگرینها را زیرسوال ببرد. اما او میداند که شیوهی حکمرانی برادرش دیر یا زود مشکلساز خواهد شد و این میتواند برای کل خاندانشان خطرناک باشد. همانطور که میدانیم بخش عظیمی از داستان این مجموعه را توطئه و خیانت تشکیل میدهد و این موضوع در همین دو قسمت ابتدایی سریال به وضوح مشخص میباشد. درواقع همین توطئهها و خیانت برای رسیدن به قدرت بزرگترین نقطه قوت و عامل اصلی جذابیت داستان این مجموعه میباشد. در پایان این قسمت میبینیم که کورلیز ولاریون به پیش دیمون میرود و از او میخواهد علیه نیروهای تریآرچی با او متحد شود. (به خاطر اینکه پادشاه بارها درخواستهای کمک او را نادیده گرفته است.)
قسمت سوم: Second of His Name
قسمت سوم آغازگر بسیاری از درگیریهای درون خانوادگی تارگرینهاست، ثمره ازدواج ویسریس و الیسنت یک پسر به نام اگان است. حال که ویسریس یک فرزند پسر دارد همه از او انتظار دارند که تنها پسرش را به عنوان وارث خود برگزیند. هرچند او در ظاهر مخالف این موضوع است، اما همین میتواند آغازگر درگیریهای بیشتر برسر تاج و تخت باشد. رینیرا بعد از اینکه پدرش با بهترین دوستش ازدواج کرد شکاف عمیقی بین خود و تنها افراد زندگیاش میبیند و حالا با رسیدن به ۱۷ سالگی باید تصمیم بگیرد به کدام یک از خواستگاران پر تعدادش جواب مثبت بدهد. (او حس میکند تمام خواستگارهایش به خاطر موقعیت و قدرتش برایش صف کشیدهاند نه خود او) ویسریس فشار زیادی به رینیرا میآورد تا به یکی از خواستگارهایش مخصوصا جیسون لنیستر پاسخ مثبت بدهد و همین فاصله بین آنها را بیش از پیش کرده است. های تاور نیز پشت پرده با پر کردن ذهن دخترش میخواهد اگان را به سمت تخت پادشاهی سوق دهد.
دیمون تارگرین در طول چندین ماه درگیریِ فرسایشی در جزایر استپ استون هربار شکست خورده است، اما بعد از خواندن نامه برادرش (پادشاه ویسریس) که به شکل دلسوزانهای از ارسال کشتی و نیروی کمکی آن هم بعد از این همه مدت سخن به عمل آورده، عصبانی شده و با یک نقشه غافلگیرکننده به دل دشمن میزند. همین موضوع باعث میشود تریآرچیها (Triarchy) (اتحاد بین شهرهای آزاد) که مدتها با تاکتیک عقب نشینی و ضدحمله جنگ را به نفع خود ادامه داده بودند، به طَمَع کشتن دیمون از سوراخهای خود خارج شوند. دیمون زخمی شده و به محاصره گروه عظیمی از دشمنان در میآید اما با حمله به موقع نیروهای ولاریون و افراد تحت حمایت دیمون بعلاوه اژدهایان باشکوهشان جنگ به نفع آنها به پایان میرسد. دیمون تارگرین نشان داد که فردی مغرور و شجاع است و تا نامهی کمک برادرش را دریافت میکند برای اینکه به همه قدرتش را ثابت کند، خودش دست به کار شده و حتی جانش را به خطر میاندازد تا تریآرچیها را شکست دهد.
قسمت چهارم: پادشاه دریای باریک (King of the Narrow Sea)
در ابتدای این قسمت سفر پرنسس رینیرا برای پیدا کردن همسری شایسته و درخورِ جایگاهش آغاز میشود و میبینیم که گزینههای موجود خیلی زود مایه دلسردی شاهدخت میشوند. او به پایتخت بازمیگردد و درست همزمان با ورودش دیمون نیز پس از سالها سوار بر اژدهایش به قصر میآید. دیمون نزد پادشاه میرود و تاجی را که پس از شکست حکومت تریآرچی و بعنوان “پادشاه تنگ دریا” به او دادهاند را به ویسریس میدهد و او را پادشاه راستین و حقیقی میخواند.
شورای کوچک مذاکراتی که لرد کورلیس و دریاسالار براووس برای ازدواج فرزندانشان کردهاند را پیوندی میدانند که باعث اتحاد خاندان ولاریون با شهرهای آزاد شده و میتواند برای سلطنت تاگرینها خطرساز باشد. در نتیجه آنها برنامهریزی یک ازدواج برای ایجاد اتحادی منسجم با ولاریونها را راهحل مقابله با این پیوند میبینند. دیمون به شکلی مخفیانه پرنسس رینیرا را از قصر خارج کرده و با لباس مبدل در خیابانهای پایتخت به گشت و گذار میبرد. دیمون برادرزادهی جوان و بیتجربهاش را اغفال نموده و او را که نوشیدنیهای زیاد هوشیاریاش را گرفته به سمت عیشخانه میبرد. اینطور بنظر میرسد که او قصد تعرض به پرنسس را دارد، اما در نیمهی راه پشیمان شده و او را ترک میکند. طولی نمیکشد که او در حین مستی نیت اصلیاش از بازگشت به پایتخت را برای ویسریس افشا میکند. دیمون به قصد ازدواج با پرنسس رینیرا بازگشته و طبق گفتهی خودش میخواهد با این ازدواج خاندان اژدهایان را به شکوه درخورش بازگردانند.
جاسوسهای وزیراعظم که رینیرا و دیمون را در عیشخانه رویت کرده بودند، او را مطلع میسازند و وزیراعظم نیز این خبر را برای پادشاه میبرد. کاملاً مشخص بوده که وزیراعظم سعی دارد به هر طریقی که شده رینیرا را از پایتخت دور کرده و زمینه را برای ولیعهدی نوهاش فراهم سازد. از طرفی ملکه الیسنت که با ازدواجی مصلحتی تنها به وسیلهای برای به دنیا آوردن وارثان پادشاه تبدیل شده به شدت احساس تنهایی میکند. او سعی دارد رابطهاش با شاهدخت را دوباره به صمیمیت قبل بازگرداند و از این روی وقتی صحبتهای پدرش و پادشاه را میشنود به سرعت به رینیرا هشدار میدهد. هرچند رینیرا همهچیز را انکار میکند و حتی به خاطرات مادرش نیز قسم میخورد که دیمون به او دست نزده است!
در ادامه رینیرا از فرصت استفاده کرده و دستور ویسریس برای ازداوجش با سر لینور ولاریون (پسر لرد کورلیس) را به شرط برکناری وزیراعظم میپذیرد. ویسریس بلافاصله وزیراعظم اوتو هایتاور را از سمتش برکنار میکند! شخصی که اگرچه به دنبال منافع شخصیاش بوده، اما منافعاش همسو با پادشاه بوده و از این جهت نمیتوانست به او خیانت کند. البته بیعقلی ویسریس در صحنهی آخر محرز میشود، جایی که با فرستادن دارو سعی دارد از باردار شدن رینیرا جلوگیری کند. این ثابت میکند که او گفتههای دخترش (مبنی بر اینکه دیمون به او تعرضی نکرده است) را باور نکرده، اما با اینحال بنا به گفتههای دختری که به او اعتماد ندارد، معتمدترین مشاورش را اخراج میکند!
قسمت پنجم: ما راه را روشن میکنیم (We Light the Way)
دیمون در آغاز قسمت پنجم با کشتن همسرش لیدی ریا به نوعی خود را هم برای ازدواج مجدد و هم برای تصاحب روناستون آماده میکند! او نشان میدهد هیچ چیز نمیتواند مانع او برای رسیدن به خواستههایش شود. در همین حین ویسریس با کشتی به همراه دست جدیدش لیونل استرانگ برای ترتیب دادن نامزدی رینیرا و لینور ولاریون، پسر و وارث لرد کورلیس عازم سفر است تا جایگاه رینیرا به عنوان وارث تاج و تخت را مستحکم کند و دست دیمون را از تاج و تخت دور نگهدارد. نکته مهم دیگر اینکه بیماری ویسریس وخیمتر شده است.
در ادامه شخصیت به شخصیت پیش میرویم تا ببینیم داستان این قسمت از چه قرار است!
رینیرا دیمون را دوست دارد ولی به خاطر دست رد زدن به سینهاش از دستش عصبانیست. او با سر کریستون کول همبستری میکند تا کمی عصبانیش را کاهش دهد، البته او به کریستون کول نیز علاقه دارد ولی نه اندازه دیمون! صحبتهای دیمون روی او اثر گذاشته و او متوجه میشود که در دنیای سیاست ازدواج تنها یک بازی سیاسی است. پس ازدواج با لینور ولاریون که از قضا به مردی به نام جافری لونموث علاقهمند است فقط تشریفاتی محسوب میشود و پایههای سلطنت او را مستحکم میکند.
آلیسنت بعد از صحبت با پدرش (در مورد اینکه بعد از به قدرت رسیدنِ رینیرا، پسرش در خطر جدی است) و البته حرفهای مشکوک لریس استرانگ (که به نظر میرسد یک سیاستمدار مکار همچون لیتل فینگر است) به نوعی تحریک میشود تا در مورد صحبتهای رینیرا بیشتر تحقیق کند. بعد از بررسی و صحبت با کریستون کول او در میابد که رینیرا در مورد پاکدامنیاش به آلیسنت دروغ گفته است. این موضوع مسائل بین او و رینیرا را پیچیدهتر میکند. آلیسنت شاید قبل از این به عنوان یک دوست به رینیرا نگاه میکرد اما اکنون او را یک دروغگو و رقیب برای پسرش میبیند. به نوعی او در حال پختهتر شدن است و از پوست دخترِ آرام و حرف شنویی که فقط وارث برای پادشاه به دنیا میآورد بیرون آمده است. این را میتوان در صحنه عروسی بیشتر درک کرد او با لباس سبز خاندانش و بیموقع وارد عروسی میشود تا به نوعی اعلام جنگ کند!
کریستون کول خیال میکرد رینیرا عاشقش است اما متوجه میشود که رینیرا او را تنها به عنوان یک عروسک جنسی میبیند! به خاطر همین سرخورده از اینکه قسم مقدس شوالیهها را برای هیچ شکسته از رینیرا دوری میکند. رینیرا نشان میدهد نمیخواهد از بازی تاج و تخت پا پس بکشد. دیالوگهای رد و بدل شده بین آن دو، شما را یاد صحبتهای شِی و تریون در بازی تاج و تخت میاندازد.
عروسیهای دنیای وستروس بدون مرگ و میر جذابیتی ندارند! در طول عروسی سر کریستون کول با جافری لونموث درگیر میشود و او را با مشتهایش به قتل میرساند. جافری لونموث با پچ پچ در گوش کریستون کول به او یادآوری میکند که از ارتباط او با رینیرا باخبر است! این نمیتواند خبر خوبی برای کریستون باشد چراکه نه تنها آبروی او خواهد رفت بلکه ممکن است آبروی رینیرا نیز به خطر بیفتد. به خاطر همین او وارد این درگیری میشود و در جلوی چشم همگان جافری لونموث را له میکند! جفریها در عروسیهای سلطنتی عاقبت همیشه تلخی دارند! کریستون کول بعد از این اتفاق میخواهد به خاطر آبروریزی پیش آمده خودش را بکشد اما آلیسنت جلوی او را میگیرد و به نوعی او را وارد تیم خود میکند…
عروسی رینیرا و لینور ولاریون بعد از اتمام هرج و مرجِ بوجود آمده به سرانجام میرسد. سوگند مقدس زناشویی جاری میشود و آن دو میان خون ریخته شده روی زمین و چشمان گریان لینور ولاریون که به تازگی معشوقهی حقیقی خود را از دست داده به پیوند یکدیگر درمیآیند. در آخر ویسریس به خاطر ضعف و زخمهای روی بدنش به روی زمین سقوط میکند و عروسیِ خونین و عجیب با یک اتفاق تلخ به پایان میرسد…
قسمت ششم: پرنسس و ملکه (The Princess and the Queen)
در آغاز قسمت ششم یک جهش ده ساله را در داستان سریال شاهد هستیم و پرنسس رینیرا را میبینیم که در حال زایمان سومین پسرش میباشد. پسرانی که در ظاهر پدرشان سر لینور بوده، اما پدر حقیقیشان سر هاروین هارنهال (فرمانده نگهبانان شهر) است! به نظر طی این ده سال کینهی آلیسنت از رینیرا قوت بیشتری گرفته و او سعی دارد از قضیه پسران رینیرا به نفع خودش استفاده کند. طی این سالها آلیسنت با صبوری از ویسریس پرستاری کرده و در مقابل توانسته نفوذ بیشتری برروی شوهر سست عنصرش پیدا کند! او از این نفوذ و معدود متحدانش برای به دست گرفتن کنترل اوضاع استفاده کرده و تا حدود زیادی نیز موفقیتآمیز عمل کرده است. اختلافات آلیسنت و رینیرا از فرزندانشان گرفته تا تصمیم درباره امور هفت اقلیم در شورای کوچک کشیده میشود. رینیرا سعی میکند با عذرخواهی و طرح ازدواج پسرش جسریس با دختر آلیسنت یعنی هلینا برای خودش زمان بخرد اما بنظر نمیرسد که آلیسنت براحتی این پیوند و بطورکلی هر چیزی که ولیعهد شدن پسرش اگان را به خطر بیاندازد، قبول کند.
اتحاد میان سهسالاری و دورنها یک شورش دیگر را در استپ استونز به راه انداخته است. سر لینور نیز که حضور طولانی مدت در دربار فرسودهاش کرده قصد دارد برای جنگ با شورشیان راهی شود. اما رینیرا که اوضاع دربار را مساعد نمیبیند، مانع از رفتن او میشود. در پایان این قسمت نیز میبینیم که رینیرا با رفتن سر هاروین و به منظور خاموش کردن زمزمههای رسواییاش تصمیم به ترک پایتخت گرفته و به همراه خانوادهاش راهی دراگون استون میشود.
در طرف دیگر دیمون پس از ازدواج با لینا (دختر لرد کورلیس) صاحب دو فرزند دختر شده (سومی نیز در راه است) و در شهر پنتوس در شمال وستروس اقامت دارد. دیگر خبری از آن جاهطلبی و غرور در وجنات دیمون دیده نمیشود و او خودش را در میان کتابها و نوشیدنیهای بیمزه غرق کرده است. اما با اتفاقی که در ادامه برای همسرش لینا رخ میدهد (مرگ در هنگام وضع حمل) به احتمال زیاد شاهد بازگشت دوباره دیمون نزد رینیرا خواهیم بود. چیزی که میتواند باعث متحد شدن دیمون و رینیرا علیه آلیسنت شود و تنور سریال را جذابتر از قبل کند.
پس از بالا گرفتن رسوایی فرزندان رینیرا در دربار و پیچیدن زمزمههای آن در بارانداز پادشاه، لرد لایونل دست پادشاه (پدر سر هاروین) نزد ویسریس رفته و استعفای خود را اعلام میکند. اما ویسریس که گویی همچنان از نیرنگهای وزیراعظم پیشین رنجیدهخاطر است با استعفای لایونل که به نظرش وفاداری صادقانهتری نسبت به دست قبلی داشته مخالفت میکند. لرد لایونل نیز صلاح را در این میبیند که برای جلوگیری از بیآبرویی بیشتر، پسرش را به عنوان جانشینش به مقر خانوادگیشان در هارنهال ببرد. جایی که با نیرنگ و نقشهی دیگر فرزند لایونل، یعنی لریس او و فرزندش به کام مرگ کشیده میشوند و لریس با ملکه آلیسنت با خیانت به خانوادهاش پیمان نانوشتهای را امضا میکند و قدمهای نخست برای بازگشت اتو هایتاور به قدرت و رسیدن پسر آلیسنت به سلطنت را برمیدارد…
قسمت هفتم: دریفتمارک (Driftmark)
قسمت هفتم سریال خاندان اژدها با مراسم ختم لانا ولاریون همسر دیمون تارگرین آغاز میشود. لانا اژدها سواری که ویگار بزرگترین اژدهای دوران را سوار میشد و در آتش همان اژدها نیز به ابدیت پیوست. وقتی که لانا در آتش ویگار میسوخت نمیدانست که این رویداد سرآغاز اختلافات داخلی در خاندان تارگرین میشود.
در طول مراسم ختم اولین چیز مهمی که به چشممان میخورد بازگشت اتو هایتاور به عنوان دست پادشاه است. این موضوع باعث افزایش قدرت و نفوذ ملکه شده و جایگاه رینیرا تارگرین به عنوان جانشین پادشاه ویسریس را متزلزل خواهد کرد. اینطور که به نظر میرسد بیماری پادشاه عود کرده و او حتی قدرت سرپا ایستادن نیز ندارد و کنایه دیمون به برادرش نیز در همین مورد بود. ضعف او باعث قدرت گرفتن فرصت طلبانی چون لریس استرانگ شده و او که با کشتن برادر و پدرش رئیس خاندان هارنهال شده است، اکنون یکی از قدرتهای وستروس محسوب میشود و پیمان او با آلیسنت موجب ضعف بیشتر رینیرا میشود. اما رینیرا بزرگترین ضربه را خودش به خودش زده است. او فرزندان نامشروع هاروین استرانگ را به دنیا آورده است. فرزندانی که با موهای سیاه و پوستهای سفید و چشمان روشنشان کاملا مشخص است که فرزندان لینور ولاریون نیستند. رینیرا در دوران نوجوانی شخصیت باهوشتری به نظر میرسید ولی با این اتفاقِ احمقانه کاری کرده که انگشت نمای همه شود و جایگاهش به عنوان وارث تاج و تخت به خطر بیفتد. با این حال ویسریس به خاطر اینکه از جنگ داخلی دوری کند این موضوع را نمیپذیرد و فرزندان رینیرا را از لینور میداند.
چندین شخصیت جدید در قسمت قبلی معرفی شدند که در این قسمت باعث بروز اتفاقات اصلی در داستان سریال میشوند. ایگون تارگرین فرزند ارشد آلیسنت است. پسری لوس و مغرور که خود را از همه بالاتر میداند و به خاطر صحبتهای مادرش، به شکل علنی با فرزندان رینیرا دشمنی میکند و آنها را حرامزاده خطاب میکند. (به نوعی همان جفری در بازی تاج و تخت است!) آموند تارگرین فرزند دوم آلیسنت است و باهوشتر از برادرش به نظر میرسد، در قسمت قبلی دیدیم که او در حسرت داشتن یک اژدها به سر میبرد پس او دست به کار میشود تا وِگارِ غول پیکر را تصاحب کند! بعد از یک چرخزنیِ نفسگیر در آسمان وگار اژدها سوارش را انتخاب میکند. همین موضوع باعث بروز اختلاف بین کودکان رینیرا یعنی جیسریس و لوسریس و همینطور فرزندان دیمون بیلا و راینا با آموند میشود. (چرا که دختران لانا در اصل خود را صاحب وگار میدانستند)
در این درگیری آموند یکی از چشمانش را توسط جیسریس از دست میدهد و همین موضوع ملکه آلیسنت را از همیشه خشمگینتر میکند. به طوری که آلیسنت با چاقو به سمت رینیرا حملهور شده و او را زخمی میکند و دشمنیاش را نسبت به او علنی میکند. این موضوع اختلافات بین رینیرا و آلیسنت را بیش از پیش عمیق کرده و صحبتهای او بازی و جنگ بر سر تاج و تخت را از پشت پرده به شکلی علنی عیان میکند. در آخر آموند رو به مادرش صحبت بزرگی انجام میدهد که نشان از درایت این پسر دارد. اینکه از دست دادن یک چشم به بدست آوردن وگار میارزد. (این صحبت هوشمندانه لبخند رضایت را روی صورت اتو هایتاور نمایان میکند) وگار بزرگترین و قدرتمندترین اژدهای دوران خودش بود و به راحتی میتواند توازن قدرت را به نفع فرزندان آلیسنت تغییر دهد.
در این قسمت میبینیم که دیمون و رینیرا برای رسیدن به اهداف مشترکشان نقشه میکشند. آنها به این نتیجه میرسند که لینور ولاریون باید از سر راه آنها کنار برود تا آنها بتوانند باهم ازدواج کنند تا با قدرتِ بیشتر برای مقابله با ملکه متحد شوند. آنها مرگ لینور را صحنه سازی میکنند و او را به سمت دریای باریک برای زندگیای آزاد رهسپار میسازنند…
قسمت هشتم: ارباب جزر و مد (The Lord of the Tides)
در قسمت هشتم سریال خاندان اژدها به شش سال بعد از اتفاقاتی که در پایان اپیزود قبلی شاهد بودیم، میرویم. جایی که لرد کورلیس ولاریون در جنگ استپ استونز به شدت زخمی شده و اکنون در دریفتمارک مسئلهی جانشینی او مطرح میباشد. برادر لرد کورلیس سر ویموند از شاهزاده رینیس میخواهد که از او حمایت کند تا یک ولاریون اصیل جانشین برادرش شود. با رسیدن این خبر به دیمون و رینیرا آنها برای دفاع از ادعای لوسریس به پایتخت میروند. اما در پایتخت استقبال خوبی از آنها نمیشود و با توجه به اوضاع نامساعد پادشاه ویسریس و اینکه زمام سلطنت اکنون در دستان آلیسنت و سر اتو هایتاور بوده، شانس آنها برای پیروزی در ادعایشان کمرنگ میباشد.
ویموند ولاریون با آمدن به دربار از آلیسنت و سر اتو میخواهد که طی یک دادخواهی جانشینی لوسریس در دریفتمارک را نامشروع اعلام کنند تا او و خاندان ولاریون به عنوان متحدی قدرتمند مدیونشان شوند. رینیرا نزد شاهزاده رینیس که او هم در پایتخت بوده میرود و از او میخواهد تا از ادعای پسرش حمایت کند و حتی پیشنهاد میدهد که پسرانش با دختران دیمون و لینا ازدواج کنند. اما رینیس که رینیرا و دیمون را باعث و بانی مرگ پسرش میداند روی خوشی به او نشان نمیدهد، هرچند که جلوتر از پیشنهاد رینیرا استقبال میکند. رینیرا که پس از صحبت با شاهزاده رینیس نسبت به حمایت او از پسرش دچار تردید میشود، پس به ناچار دست به دامان پدر مریض احوالش میشود. رینیرا از ویسریس میخواهد که حمایتش را از او و فرزندانش دریغ نکند.
در ادامه دادگاهی برای بررسی دادخواهی سر ویموند و تعیین جانشین برای فرمانروایی دریفتمارک به ریاست سر اتو هایتاور برگزار میگردد. جایی که سر ویموند درخواستش مبنی بر جانشینی برادرش را حق مسلم خودش که از خون حقیقی و بدون تردید خاندان ولاریون بوده میداند. اما درست زمانی که نوبت به رینیرا میرسد تا از ادعای پسرش دفاع نماید، پادشاه ویسریس با حضور ناگهانیاش همه را غافلگیر میکند. ویسریس که به سختی توان راه رفتن دارد بار دیگر و احتمالاً برای آخرین بار به دلیل علاقه زیادش به رینیرا برروی تخت آهنین مینشیند. او با مطلع شدن از تصمیم لرد کورلیس بار دیگر لوسریس را وارث دریفتمارک اعلام مینماید. هرچند این مسئله موجب خشم سر ویموند شده و او ضمن زیر سوال بردن قضاوت ویسریس فرزندان رینیرا را حرامزاده و خودش را فاحشه خطاب میکند. چیزی که باعث میشود دیمون بلافاصله سر از تنش جدا کند.
در این قسمت میبینیم که فرزندان آلیسنت و رینیرا بزرگتر شدهاند و هرکدام از خلق و خویی متفاوت بهرهمندند. جسریس (جیس) فرزند بزرگتر رینیرا پسری عاقل و منطقی بنظر میرسد و در مقابل لوسریس (لوک) کمی خامتر و البته بیپرواتر نشان میدهد. آنها قرار است با دختران دیمون بیلا و رینا ازدواج کنند تا پیوند میان خاندان تارگرین و ولاریون محکمتر گردد. اگان پسر بزرگ آلیسنت که از قبل هم زمینههای عیاشی در او دیده میشد، گویی طی این سالها تنها در همین زمینه پیشرفت داشته است. در اوایل این قسمت دیدیم که او چگونه با تجاوز به یک خدمتکار درحال راهاندازی یک رسوایی بزرگ برای خانوادهاش در آستانهی ورود رینیرا به دربار بود. اگان با خواهرش هلینا ازدواج کرده و گویا دارای فرزندانی نیز میباشند که در این قسمت نه به هلینا و نه به فرزندانش پرداخته نمیشود. ایموند پسر کوچکتر آلیسنت که در قسمت قبلی شاهد شهامت او در تصاحب ویگار (بزرگترین اژدهای هفت اقلیم) و همچنین از دست دادن یکی از چشمانش توسط لوک بودیم. اکنون به جنگجویی بزرگ تبدیل شده که حتی سر کریستین نیز در مقابل قدرت جوانی و مهارت بالای او حرفی برای گفتن ندارد. او شباهتهای زیادی به عمویش دیمون تارگرین دارد و گویا در این سالها کینهای بزرگ از فرزندان رینیرا در درون او شکل گرفته است.
پادشاه ویسریس از سر اتو هایتاور میخواهد که تدارک شامی خانوادگی را با حضور تمام اعضای خانوادهاش بدهد. ویسریس باوجود وخامت اوضاع جسمانیاش از مصرف داروهای مسکن خودداری میکند تا بتواند هشیاریاش را در هنگام شام حفظ نماید. او بر سر میز شام حاضر میشود و از اعضای خاندانش میخواهد که اختلافات را کنار گذاشته و در کنار هم خاندان اژدها را قدرتمندتر سازند. سپس در ابتدا رینیرا از آلیسنت بابت وفاداری او و نگهداری از پدرش تشکر کرده و بابت سوءتفاهمهای پیش آمده عذرخواهی میکند. آلیسنت نیز ضمن قدردانی از رینیرا برای نخستین بار او را ملکهای خوب خطاب میکند. با توجه به آنچه از این دو شخصیت دیدهایم بنظر هردوی آنها این حرفها را تنها برای خوشامد پادشاه به زبان آوردند و بعید است که دشمنی چندین ساله میان آنها با یک مهمانی شام برطرف شود. (به نظر میرسد این آخرین دورهمی آنها باشد!) ویسریس تمام تلاشش را برای اینکه جنگ و خونریزی از این خاندان دور شود انجام میدهد اما….
در ادامه نیز شاهد درگیری فرزندان آنها هستیم که نشان میدهد این خاندان در مسیری بسیار دور از صلح و دوستی قرار دارد. در آخر نیز ویسریس آلیسنت را با رینیرا اشتباه گرفته و داستان رویای اگان فاتح و شاهزاده موعود را برای او بازگو میکند که بنظر باعث خشم آلیسنت میشود. در صحنه پایانی این قسمت اینطور بنظر رسید که پادشاه ویسریس از دنیا رفت و احتمالاً در قسمت بعدی شاهد مراسم تشییع او و آغاز نبرد برای رسیدن به تخت آهنین خواهیم بود.
قسمت نهم: شورای سبز (The Green Council)
در دقایق آخر قسمت قبل، صحبتهای ویسریس قبل از مرگش یک ذهنیت جدید برای آلیسنت بوجود میآورد. در حالی که شاه تصور میکرد دارد با رینیرا صحبت میکند (همان صحبتهایی که در کنار جمجمه اژدها به او گفته بود) از او میخواهد تا به خواسته اگان فاتح که مقابله آتش در برابر یخ است (در اصل مقابله با وایت واکرها) عمل کند و او را (در اصل رینیرا را) متحد کننده پادشاهی برای مقابله با تهدید بزرگتر (وایت واکرها) معرفی میکند. از همین سخنان آلیسنت برداشت خاص خودش را میکند و اعلام میدارد که پادشاه در واپسین لحظات زندگیاش اگان پسر بزرگترش را به پادشاهی انتخاب کرده است. این موضوع باعث میشود اتو هایتاور که حتی از قبل برای پادشاه کردن اگان با اعضای شورای کوچک هماهنگ کرده بود سریع نقشه اصلیاش یعنی از بین بردن دیمون و رینیرا و جانشین کردن اگان را مطرح کند.
برای جلوگیری از درز خبر مرگ شاه، آلیسنت و پدرش اتو هایتاور تمام خدمتکاران و بزرگان دربار را زندانی میکنند تا هیچ کس قبل از عملی کردن نقشهی تاج گذاری اگان، از مرگ پادشاه باخبر نشود. اما ابتدا باید اگان را پیدا کنند! به نظر میرسد او مثل همیشه به دنبال عیاشی رفته است. آلیسنت دو نفر را مامور پیدا کردن اگان میکند (ایموند پسرش و کریستون کول) و اتو هایتاور نیز دو نفر از افراد تحت نفوذ خود (سر اریک و برادر دوقلویش) را برای اینکار مامور میکند. آلیسنت برخلاف پدرش قصد ندارد تن به کشتن رینیرا و فرزندانش بدهد و دقیقا به خاطر همین موضوع میخواهد زودتر به اگان برسد تا دست بالاتر را داشته باشد و بتواند نظر خودش را به کرسی بنشاند.
اتو هایتاور در این قسمت نشان میدهد هرکاری برای جانشین کردن نوهاش انجام میدهد. او میخواهد قدرت را در خاندان خودش باقی نگهدارد و خیلی زودتر از آنچه همه تصور میکردند از بزرگان خاندانهای مختلف دعوت میکند تا برای پادشاه جدید یعنی اگان قسم یاد کنند و هر آنکس با این موضوع مخالفت کند را سر به نیست میکند. حتی در شورای کوچک هم میبینیم وقتی لرد بیزبری به درستی اشاره میکند که کاری که آنها انجام میدهند غیرقانونی است به شکل خشونت آمیزی توسط کریستون کول به قتل میرسد!
در این بین رینیس ولاریون که در اتاقش زندانی شده با ملکه ملاقات میکند. ملکه خبر مرگ پادشاه را به رینیس میگوید و از او میخواهد تا در مسیر پادشاه کردن اگان او را یاری و از او حمایت کند. اما رینیس نمیخواهد عهد شکنی کند. آلیسنت نمیخواهد اژدهای رینیس را به او بدهد و میخواهد به زور از او یک حامی بسازد تا با قدرت بیشتری جلوی رینیرا قد علم کند اما رینیس به شدت از اینکه زندانی شده عصبانی است و میبینیم که او جواب گستاخیِ آلیسنت را در انتهای این قسمت به بهترین شکل ممکن میدهد…
کرم سفید، میساریا یکی از قدرتهای مخفی شهر کینگز لندیگ است، قدرت او مانند لرد واریس در گیم آف ترون دانشی مخفیای است که از جاسوسهای سراسر شهر بدست میآورد. (شبکهای جاسوسها در سراسر شهر) او از قبل از طریق یکی از جاسوسهایش که به عنوان خدمتکار در دربار کار میکند و با روشن کردن شمعی در نزدیکی پنجره به خبر مرگ پادشاه دست یافته، از این رو او در ازای کمک به یافتن اگان از اتو هایتاور درخواستی دارد. او میخواهد جلوی مبارزه کودکان در میدانهای زیرزمین گرفته شود. اتو هایتاور که از قدرت میساریا در تعجب است این درخواست را میپذیرد و محل اگان را بدست میآورد.
لریس استرانگ با یک سوال ساده به پیش آلیسنت میرود… اینکه به نظر او چطور پدرش اتو هایتاور زودتر اگان را پیدا کرده است؟ او قدرت شبکه جاسوسهای میساریا را برای آلیسنت شرح میدهد و میگوید حتی بین ندیمههای او نیز جاسوسهایی وجود دارد. احتمالا او میخواهد تا میساریا را از بین ببرد (یا کنار بزند) تا قدرت جاسوسها را خود بدست بگیرد…
اگان میلی به پادشاه شدن ندارد در عوض برادرش ایموند عاشق قدرت است و به نظر میرسد میتواند به پادشاه بهتر و قدرتمندتری نیز تبدیل شود. به هر حال اگان پسر بزرگتر است و باید برای تاج گذاری خود را آماده کند. صبح روز بعد از مرگ پادشاه تمام مردم به شکل عجیبی برای تاج گذاری دعوت میشوند. اتو هایتاور خبر مرگ پادشاه ویسریس را به مردم میدهد و میگوید که او در لحظات آخر زندگیش اگان را به عنوان پادشاه برگزیده است. مردم که حسابی گیج شدهاند تاج گذاری ناگهانی اگان را نظاره میکنند و به زور او را تشویق میکنند. در آخرین دقایق این قسمت میبینیم که رینیس ولاریون به شکل ناگهانی سوار بر اژدهایش از زیر زمین بیرون میآید و انسانهای بیگناه زیادی را میکشد. با این حال رینیس که میتوانست با آتش زدن آلیسنت و فرزندانش تمام جنگهای آینده را به پایان برساند (و جان افراد زیای را نجات دهد!) فقط سوار بر اژدها و بدون اینکه اهمیتی بدهد چند صد نفر را کشته به آسمان پرواز میکند تا خبر این خیانت را به گوش رینیرا برساند… جنگ داخلی خاندان تارگرین معروف به رقص اژدها در شرف وقوع است و سایه مرگ روی این خاندان خیمه زده و هیچ کس در آینده در امان نخواهد بود…
قسمت دهم: The Black Queen
در آغاز اپیزود دهم از سریال “خاندان اژدها” شاهزاده لوسریس نگرانیها و تردیدهایش برای جانشینی لرد کورلیس در دریفتمارک را به مادرش بازگو میکند. در این سکانس بخوبی میبینیم که لوسریس توان تحمل سنگینی باری که بر دوشش گذاشتهاند را ندارد. او به دور از اسم و رسمش تنها پسربچهای بوده که هنوز هم به توجه و مراقبت والدینش نیاز دارد و رینیرا نیز این را بخوبی درک کرده و به او قوت قلب میدهد. در ادامه با ورود شاهدخت رینیس به دراگوناستون رینیرا و دیمون از حوادث کینگز لندینگ باخبر میشوند. رینیرا که فرزند سومش از دیمون را حامله میباشد با شنیدن خبر فوت پدرش و اینکه تاج و تختش توسط ایگان و هایتاورها غصب شده دچار خونریزی میشود. چیزی که با اصرار رینیرا برای کمک نگرفتن از پزشکان و قابلهها منجر به مرگ فرزندشان میشود.
اتفاقی مشابه با آنچه در اپیزود آغازین سریال برای مادر رینیرا اتفاق افتاد و منجر به مرگ او شد. اما رینیرا نشان میدهد که بخوبی میتواند از تجربیات گذشتهاش برای پیشروی در آینده استفاده کند. همچنین نشان میدهد که تا چه حد برای رسیدن به حق قانونیاش (تاج و تخت هفت اقلیم) مصمم و جدی است. درواقع او بچهی بیگناهش را برای دفاع از خانواده و سرزمیناش فدا میکند تا بتواند در این برهه حساس با قدرت و صلابت بیشتری بعنوان ملکه هفت اقلیم ظاهر شود. دیمون پس از شنیدن این خبر سریعاً در جهت انتقام برمیآید و با مردانش نقشهی حمله به کینگز لندینگ را طراحی میکند. اما رینیرا اینهمه سال صبر نکرده تا افسارش را از دست یک مرد گرفته و به دستان دیگری بسپارد. او میخواهد که خودش در راس امور قرار داشته و هیچ دستوری بدون موافقت او صادر نگردد.
اتو هایتاور پیروزمندانه به دراگوناستون میآید و از رینیرا میخواهد که با ایگان بعنوان پادشاه هفت اقلیم بیعت نموده و در عوض حاکمیت دراگوناستون و دریفتمارک را برای خودش و فرزندانش حفظ نماید. چیزی که بنظر خواستهی آلیسنت بوده و هایتاور تمایل چندانی به این موضوع ندارد. او میداند که اکنون دست بالاتر را در اختیار دارد و میخواهد از این موضوع برای کنار زدن تمامی رقیبان احتمالی استفاده کند. در نتیجه او با تحقیر فرزندان رینیرا و دیمون سعی در برافروختن خشم دیمون دارد که در اینکار نیز موفق عمل میکند. اما رینیرا از اقدام عجولانهی دیمون جلوگیری میکند و جواب به خواسته اتو هایتاور را به یک روز بعد موکول میکند. رینیرا و متحدانش در حال حاضر از لحاظ قوای نظامی توان مقابله با دشمنانشان را ندارند، اما از لحاظ تعداد اژدها برتری بسیار خوبی دارند. دیمون نیز میخواهد از همین موضوع به نفع خودشان استفاده نماید. اما رینیرا به او یادآور میشود که با دخالت اژدهایان در جنگ در آخر چیزی جز یک سرزمین سوخته و مشتی استخوان برای حکومت کردنش باقی نخواهد ماند. رینیرا نمیخواهد حکومتش را با جنگ و دشمنی خانمانسوزی شروع کند و میراث پدر صلحطلبش را نابود سازد.
او با دیمون درباره رویای ایگان فاتح که پدرش برای او بازگو کرده بود، صحبت میکند. اما دیمون که گویا تابحال چیزی از این موضوع به گوشش نخورده با حمله به رینیرا او را همانند پدرش ضعیف و بزدل خطاب میکند. هرچند برخورد عاقلانه و مصلحتاندیشی رینیرا در مواجه با حوادث پیش آمده باعث میشود که شاهدخت رینیس در دیدارش با لرد کورلیس که به تازگی از استپ استونز بازگشته از او بخواهد که با رینیرا متحد شود. لرد کورلیس به دراگوناستون آمده و اتحادش را با ملکه رینیرا اعلام مینماید. او همچنین خبر میدهد که سه تن سالاری را شکست داده و دریای باریک را تماماً در اختیار گرفته است. چیزی که به آنها اجازه میدهد با مسدود کردن دهانهی خلیج از تمام سفرهای دریایی و داد و ستد با کینگز لندینگ جلوگیری کنند. این عمل به رینیرا و متحدانش این امکان را میدهد که با محاصره سبزپوشان (خاندان هایتاور) آنها را مجبور به تسلیم شدن کنند. اما آنها بازهم به نیروی بیشتری نیاز دارند و باید حمایت وینترفل، ایری و استورمز لند را بدست بیاورند.
آنها تصمیم میگیرند با فرستادن پیغامی سوگند حاکمین این سرزمینها به رینیرا را یادآورشان کنند. اما جسریس از مادرش میخواهد که برای سرعت بخشیدن به این اقدام خودشان با اژدها این پیامها را برسانند و به نوعی آنها را تهدید کنند. رینیرا با این مسئله موافقت کرده و قرار میشود که شاهزاده جسریس به شمال رفته با خاندان ارین (که از خویشاوندان مادری رینیرا میباشند) و خاندان استارک برسر حمایت شمالیها مذاکره کند. به همین منظور شاهزاده لوسریس به جنوب و استورمز لند میرود تا به خاندان باراثیون سوگندی که برای وفاداری به رینیرا یاد کردند را یادآوری کند.
لوسریس نزد لرد باروس براثیون میرود تا پیغام مادرش را به او برساند، اما در آنجا با شاهزاده ایموند روبرو میشود که نشان میدهد هایتاورها یک قدم از آنها جلوتر هستند. بنظر هایتاور با دادن پیشنهاد ازدواج به دختران لرد باروس توانسته تاحدودی او را برای متحد شدن ترغیب نماید. درصورتیکه رینیرا برای جلب حمایتش تنها سوگند پدرش را برای او یادآور شده که پیشنهاد وسوسهانگیزی بنظر نمیرسد. در نتیجه لرد باروس از لوسریس میخواهد که جواب منفی او را برای مادرش ببرد. اما لوسریس هنگام خروج با حملهی ایموند که قصد انتقام گرفتن از او را دارد روبرو میشود، اما طبق راهنمایی مادرش به او میگوید که او تنها پیغامرسان بوده و جنگجو نمیباشد.
ایموند میخواهد یکی از چشمان لوسریس را از او بگیرد، چیزی که با مخالفت لرد باروس روبرو میشود و او از نگهبانانش میخواهد که لوسریس را نزد اژدهایش برده و راهیاش کنند. اما ایموند بیخیال نشده و با اژدهای غولپیکرش ویگار لوسریس را در آسمان دنبال میکند. در ادامه شاهد تعقیب و گریزی نفسگیر و جذاب هستیم که سکانسهای کم نظیر و مخوفی را در سریال بوجود میآورد و در نهایت باعث میشود ایموند به شکلی ناخواسته لوسریس و اژدهایش را به شکل فجیعی به قتل برساند. چیزی که خبرش خیلی زود به رینیرا میرسد و خشمی افسارگسیخته را در او بوجود میاورد. شاید تا قبل از این اتفاق میشد با سیاست جلوی فجایع بزرگتر را گرفت اما بعد از این قتل دیگر هیچ راهی برای جلوگیری از خونریزیهای بیشتر وجود ندارد… خودزنی خاندان تارگرین آغاز شده و این قتل احتمالاً شروع زنجیرهای از قتلها خواهد بود که منجر به فروپاشی این خاندان در آینده میگردد… به قول جحاریس این فقط خود تارگرینها هستند که میتوانند خود را از بین ببرند…
پایان داستان فصل اول
عالی بود مطلب دمتون گرم