بررسی سریال The Bear
سریال The Bear، همچون خرسی وحشی و پرانرژی میماند که به ناگاه به گوشهی ذهنتان چنگ میاندازد و لحظات نابش را برایتان ابدی میکند. مانند یک آهنگ پر سر و صدا که حرفهای زیادی برای گفتن دارد، شنیدنش ممکن است منجر به سر درد شود ولی ارزشش را دارد! مانند یک مهمانیِ خانوادگیِ شلوغ، درون یک خانهی کوچک میماند که همه در حال صحبت با هم هستند و هیچکس گوش شنوا ندارد (شلوغ و سرگیجهآور) اما شور زندگی و عشق درونش موج میزند!
اگر قبل از این رویای راه اندازی یک رستوران یا فست فود با صدها مشتری را در سر میپروراندید، یا دوست داشتید در آشپزخانه یک رستوران کاملا مدرن کار کنید و یا سرآشپز شوید، با دیدن سریال Bear از اینکار پشیمان خواهید شد! شاید همین یک جمله برای وصف کلی این سریال برایتان کافی باشد! یک سردرگمی و گیجی وصف ناپذیر در دل ماجراهای این سریال دیده میشود. سکانسهایی که با سرعتی طوفانی میگذرد و دیالوگهایی که مانند مسلسل به سمتتان شلیک میشوند! فصل اول سریال Bear مانند یک منطقه جنگی میماند. هرج و مرجی وصف ناپذیر در دل ماجراهای این سریال دیده میشود که چرخهای داستان را به حرکت در میآورد و مسیر سریال را جذاب و زنده نگه میدارد.
داستان سریال (در فصل اول) در مورد کارمی برزاتو (با بازی جرمی آلن وایت) یک سرآشپز نخبه است که پس از خودکشی برادرش مایکل، در تلاش برای نجات و بازسازی کسب و کار خانوادگیاش (ساندویچ فروشی بیف) به شیکاگو باز میگردد. کارمی در شیکاگو با حجم عجیب و باور نکردنی مشکلات رو به رو میشود. بدهی سنگین، بینظمی و هرج و مرج در بین کارکنان بیف و دیگر مشکلات به نوعی او را تا مرز جنون پیش میبرد، اما به یکباره در انتهای فصل اول یک اتفاق غیرمنتظره همه چیز را تغییر میدهد… فصل اول یک شروع خاص و موفق برای این داستان محسوب میشود، دقایق کوتاه هر قسمت و شخصیتهای جذاب و متفاوت و داستان پرتنش سریال از دلایلی است که خیلی زود با سریال ارتباط برقرار خواهید کرد.
اما ساندویچ فروشی ساده و بیکلاس بیف در فصل اول باید به رستوارن مدرن و ستارهدار بِر در فصل دوم تبدیل شود. پبچش داستانیِ دقایق آخر فصل اول به یکباره سریال را به سمت متفاوتی سوق داد. داستان فصل دوم در مورد تغییر و تلاش برای رسیدن به هدفی غیرممکن است. جذابترین دقایق این فصل از سریال زمانی است که شخصیتهای مختلف را به سمت تغییرات درونی سوق میدهد. بسیاری از آنها در ابتدا با این تغییرات مبارزه میکنند ولی کم کم این موضوع باعث دگرگونی بسیار جدی در رویکرد فکری و روحی آنها میشود. این موضوع را میتوان در تک تک شخصیتهای داستان مورد بررسی قرار داد. Bear از آن سریالهاییست که تمام شخصیتهایش دارای هویت خاص خود هستند. همه آنها انسانهاییاند که برای رسیدن به اهداف مختلف در تلاش و تکاپو هستند. آنها مانند همه ما اشتباه میکنند، میترسند و در مواقع ضروری رشد و تغییر میکنند یا بیراهه میروند و شکست میخورند و داستان آنها آینهای میشود برای ما تا سرمشق راهمان شود.
سریال Bear نشان میدهد برای رسیدن به هدف و برای ایجاد یک تغییر بزرگ یک مسیر بسیار سخت و ناهموار در برابرمان است. مسیری پر از کشمکشها و تردیدها که همواره شما را به سمت جا زدن سوق میدهد. اما اگر مانند خانواده بِر، یک دل برای رسیدن به هدف تلاش کنید حتی میتوان ناممکنها را نیز ممکن کرد! طرز تفکرات را تغییر داد، عملکردها را بهبود بخشید و در کل دنیا را به جای بهتری برای زندگی کردن تبدیل کرد. این همان کاری بود که سیدنی و کارمن، با کمک ناتالی و ریچارد موفق به انجامش شدند و توانستند رستوران بِر را ایجاد کنند. اما این تازه شروع کارشان است، وقتی Bear بزرگ و بزرگتر شود، مسلما نگهداری و حفظ این جایگاه نیز کار سختتری خواهد بود. مسلما تردیدهای بزرگتری به سراغشان میآید و اشتباهات بزرگتری را نیز مرتکب خواهند شد…
یک تیم ورزشی ضعیف با بازیکنان مبتدی را در نظر بگیرید که در دسته سه انگلیس بازی میکند. اگر این تیم بخواهد خود را به سطح لیگ برتر برساند چقدر باید تلاش کند؟! چنین تغییر و تلاشی دقیقا باید در کارمندان بیف بوجود میآمد تا آنها بتوانند بِر را بزرگ کنند. این تغییر در بسیاری از شخصیتهای سریال شکل میگیرد و علاوه بر تغییر دکوراسیون بیف و اضافه شدن بسیاری از امکانات، کارکنان و صاحبان آن نیز باید دچار تحول شوند تا رستوران Bear خلق شود.
در ادامه بگذارید کمی شخصیتها را بررسی کنیم.
ریچارد عاشق بیف بود و نمیخواست سبک مدیریت سنتی گذشته تغییر کند، در همه کارها دخالت میکرد و خشمگینانه در مورد تمام چیزها اظهار نظر میکرد اما وقتی از طرف کارمن به یکی از بهترین رستورانهای دنیا (رستوران سه ستاره) در شیگاکو فرستاده شد تازه فهمید که زمان و جزئیاتِ بیاهمیت در یک رستوران بزرگ چقدر مهم است. او از آدمی بیدقت به انسانی دقیق و وقت شناس بدل شد تا بتواند در رشد Bear به دیگر اعضای خانوادهاش کمک کند. اما دیگر شخصیتها نیز تغییرات خاص خودشان را داشتند: مارکوس با رفتن به اسپانیا روی ایدههای جدید کار کرد و با شیرینیهای جدیدی به Bear بازگشت. تینا نظم و ساماندهی کار در فضای آشپزخانه را فرا گرفت. سیدنی با چشیدن غذاهای مختلف و صحبت با افراد با تجربه در اینکار توانست به لیست غذاهای خاص خودش فکر کند و البته جلوی تردیدهای دائمی که پیشرویش بود بایستد. انگار دائما همه در گوشش زمزمه میکردند (حتی پدرش) تو حتما شکست میخوری اما او استقامت کرد و جا نزد تا در آخر اولین قدم در راهاندازی رستوران برداشته شد. ناتالی مدیریت رستوران را برعهده گرفت و به خانواده در این راه کمک کرد. (حتی با وجود بارداریاش) کارمن توانست با دختر مورد علاقهاش رابطه برقرار کند تا کمی از زندگی ماشینیای که برای خودش ساخته بود (که او را فقط به محدود به آشپزخانه میکرد) فاصله بگیرد. در این فصل او با سیدنی بیشتر جور شد و آنها با هم یک ارتباط کاری بسیار قوی ایجاد کردند، تا در راه موفقیت رستوران همه و همه در کنارهم تلاش کنند اما کارمن در انتهای فصل کار عجیب و مسخرهای انجام میدهد که میتواند گره مهم فصل بعدی سریال باشد.
سخن پایانی
امتیاز سریال The Bear
لحظات طنز و تلخ، شخصیتهای قدرتمند و داستان انگیزشی، بِر را به یک سریال جذاب و تماشایی بدل کرده است. سریال Bear در مورد دوباره تلاش کردن، بهتر شدن و از همه مهمتر “بهترینِ خودمان شدن” میباشد. هیچ وقت برای تغییر دیر نیست…