بررسی قسمتی سریال The Last of Us فصل اول (تا قسمت آخر)
سریال The Last of Us در فصل اول قرار است در ۹ قسمت و به صورت هفتگی از شبکه HBO منتشر شود، در این مطلب قصد داریم تا به بررسی کامل سریال آخرین ما به صورت قسمتی بپردازیم. با انتشار قسمتهای جدید این مطلب به روز خواهد شد. داستان The Last of Us در سال 2033 اتفاق میافتد، 20 سال از نابودی جمعیت جهان توسط یک هجوم قارچی میگذرد. بیماریای که مغز قربانیان خود را در ابتدا به شدت دیوانه و وحشی کرده و بعد چشمهای آنها را از بین میبرد و بیماران را مجبور میکند از مکانیابیِ اِکو برای پیدا کردن اهدافشان استفاده کنند… (اطلاعات بیشتر از سریال)
…این بررسی شامل اسپویل داستانی میباشد…
بررسی سریال The Last of Us فصل اول / قسمت اول
اقتباسهای سینمایی و تلوزیونیِ زیادی از روی دنیای بازیها در طول چندین سال اخیر ساخته شده است. از سایلنت هیل، رزیدنت ایول، دووم، سریال هیلو تا حتی فیلم هیتمن، اما هیچکدام نتوانستهاند در حدی ظاهر شوند که طرفداران این سری بازیها را خشنود کرده یا به خود جذب کنند. حال برویم سراغ «آخرین ما» سریالی که از روی یکی از بهترین داستانهای دنیای گیم ساخته شده و توقع از آن به شدت بالاست و این یک فرصت طلایی است که از یک داستان قوی یک سریال عمیق ساخته شود…
آخرین ما از همان دقایق ابتداییاش به دنبال جهان سازی و دادن دید مناسب به مخاطب نسبت به وقایع آینده است. سریال به جای اینکه مستقیم به سراغ شخصیتهای اصلیاش از همان ابتدا برود (مانند بسیاری از سریالها) به توضیح در مورد قارچی کشنده که همهگیریای آخرالزمانی به راه خواهد انداخت میپردازد. همانطور که دکتر نومان (در سال ۱۹۶۸) در ابتدای سریال میگوید اگر این بیماریِ قارچی که مخصوص مورچههاست و کنترل مغز را در دست میگیرد به انسان سرایت کند؛ ما شکست خواهیم خورد… این شروع برای سریالی آخرالزمانی کاملا ضروری است تا بیننده را مطلع سازد که علت اصلی اتفاقات سریال در آینده دقیقا چه چیزی است.
بخش اول: بیست سال قبل…
سرآغازِ “سریالِ آخرین ما” دقیقا مانند بازی درگیرکننده و دردآور است…
داستان سریال در سال ۲۰۰۳ و با شخصیت سارا دختر ۱۴ سالهی جوئل آغاز میشود. (دقیقا مانند بازی) بدین ترتیب با پس زمینهی داستانی شخصیتها بیشتر آشنا میشویم و ارتباط و پیوند عاطفی بهتری با آنها برقرار میکنیم. همانطور که داستانِ سارا را دنبال میکنیم، به هرج و مرج کشیده شدن دنیا را نیز از زاویهی دید او نظاره میکنیم. ماشینهای پلیس و آتش نشانی که در حال رفت و آمد هستند. زن معلول همسایه (خانم ادلر) که در حال تغییر و دگرگونی است. (توسط قارچ) هواپیمای جنگی که در آسمان دیده میشود. خشونتی که شهر را فراگرفته و همه را شوکه کرده است… اما آشوب به زودی به در خانه سارا و جوئل خواهد رسید…
امروز تولد جوئل است و سارا برای او هدیهی خاصی را تدارک دیده است. از آن هدیهها که ارزش معنویاش به هزاران هدیه پر زرق و برق میارزد. (در مورد ساعت بعدا صحبت خواهیم کرد) بعد از دادن هدیه و دیدن فیلمی که جوئل آن را دوست دارد، سارا در میانه فیلم خوابش میبرد و در خانه تنها میشود و از اینجا اتفاقات شکل جدی به خودشان میگیرند. هشداری در تلوزیون از مردم میخواهد که از خانههایشان بیرون نروند. سارا که تنها در خانه گیر کرده اولین لحظات استرسزای سریال را برای مخاطب بوجود میآورد. به جزئیات به کار رفته در سکانسها، استفاده مناسب از قاببندیها، صداها، رنگها و آهنگها توجه کنید. در همین سکانسهای ابتدایی سریال نشان میدهد که به شدت به جزئیات اهمیت میدهد و این موضوعی است که از هر سریال قدرتمندی توقع داریم.
کمی بعد جوئل، سارا و تامی (برادر جوئل) را در حال فرار از شهر میبینیم. سریال به بازسازی هرج و مرجی که در سراسر شهر دیده میشود پرداخته است. خانههایی که در آتش میسوزد، مردم گرفتاری که در گوشه خیابان کمک میخواهند، مردم سراسیمهای که به هر طرفی گریزانند، هواپیماهای مسافربری که در حال سقوط هستند، زامبیهای تازه نفسی که در حال خوردن جسد دیگر انسانها دیده میشوند. با جدا شدن تامی از جوئل و سارا استرس دوباره به سراغتان میآيد. زامبیهای آخرینِ ما بسیار سریعتر و وحشتناکتر از آن چیزی هستند که تصورش را میکنید. آنها با پرشهای بلند و سریع خود را نزدیک میکنند و همین موضوع استرس بیشتری را به دل مخاطب میاندازد. این بخش از داستان با مرگ غمانگیز، تکان دهنده و تاثیرگذارِ سارا به پایان میرسد تا سرآغاز آخرین ما دقیقا مانند بازی درگیرکننده و دردآور باشد.
بخش دوم: بیست سال بعد…
“وقتی در تاریکی گم شدی به دنبال نور بگرد…” (شعارِ گروهِ Fireflies)
بیست سال از همهگیری گذشته (سال ۲۰۲۳) و به نوعی وارد دنیای وحشتناکِ آخرالزمان میشویم. به کل از تمدن به جز خاطرهای محو و البته ساختمانهای نیمه ویران چیزی باقی نمانده است. سریال حس مردگی، ویرانی و بیرحمی دنیا را به درستی در درونتان زنده میکند. این بخش از سریال به جهان سازی دنیای آخرین ما میپردازد. (هر چند کمی عجلهای ولی قابل قبول) به عنوان مثال این بخش گروههای مختلف از “فدرا” تا “کرم شب تاب” (Fireflies) را به شما معرفی میکند. جهان ۲۰ سال پس از همهگیری تنها مشکل زامبیها و بیماری را ندارد بلکه گروههای مختلف با عقیدههای خاص خودشان به زندگی میپردازند. دنیایی که پر از غارتگر و حتی بردهدار شده است، گروههایی که هرکدام قوانین و نوع زندگی خاص خود را دارند و سریال در قسمت اول به معرفی بخشی از این جزئیات پرداخته است. فدرا گروهی از نظامیان هستند که حکومتِ مستبد خود را پایه گذاری کردهاند و با ایجاد ترس و زور حکومت میکنند و کرم شب تاب گروهی که به گفته خودشان برای آزادی و دموکراسی در حال جنگ با فدرا است.
جوئل با یکی از دوستانش تس در ابتدا برای پیدا کردن برادرش و در ادامه برای همراهی با دختری به نام الی پا به ماجراجوییای خطرناک میگذارد. سفری که فراز و نشیبهای بسیار زیادی برای او به همراه خواهد داشت. او باید الی را به گروهی از افراد کرم شب تاب برساند، چون الی به شدت برای آینده این دنیا مهم است. در سکانس پایانی سریال میبینیم که الی با اینکه توسط قارچ سه هفته پیش آلوده شده همچنان زنده و سالم باقی مانده است و این دقیقا علت اهمیت این دختر است چراکه شاید بتوان واکسنی از روی خون او ساخت. الی دختر یتیمی است که تا اینجا سرسخت، سرکش و پرحرف نشان داده و دائما در حال کشف کردن و کنجکاوی در مورد چیزهای مختلف است و جوئل نیز کاراکتری حامی، دلسوز و بیرحم است که از گذشته رنج میبرد و هنوز اثرات مرگ دخترش بعد از ۲۰ سال رویش دیده میشود.
یکی از نکات بسیار مثبتِ قسمتِ اول، دیالوگها و ارجاعات کاملا یکسان سریال نسبت به بازی است. شوخی جوئل با سارا، صحبتهای الی با جوئل و بسیاری از جزئیات سریال دقیقا مانند بازی بازسازی شده است. آخرین ما در حقیقت میتواند به یکی از بهترین اقتباسهایی که از روی یک بازی ساخته شده تبدیل شود؛ چراکه سازندگانش به داستان بازی اهمیت داده و ارجاعات بسیار زیادی را برای طرفداران بازی در سریال جا گذاشتهاند. در مورد بازی “پدرو پاسکال” و ”بلا رمزی” در نقشهای جوئل و الی فعلا صحبت کردن کمی زود است، ولی در کل پدرو پاسکال بیشتر به شخصیت جوئل میخورد و بلا رمزی حس الی بودن کمتری دارد! فعلا در این مورد اظهار نظرِ بیشتری نمیکنیم و منتظر قسمتهای آینده میمانیم.
بررسی سریال The Last of Us فصل اول / قسمت دوم
در آخرین ما ترس مهمترین چیزی است که در لابهلای سکانسها به سراغتان میآيد…
قسمت دوم سریال Last of us با شیوع بیماریِ قارچیِ سرچماقی (Cordyceps) در کشور اندونزی (جاکارتا 2003) آغاز میشود. (این نوع قارچ واقعی است و از طریق زندگیِ انگلی در بدنِ حشرات (مخصوصا کرم ابریشم) زیست میکند و بعد از مدتی آنها را کشته به شکل مومیایی در میآورد! حال سریال “آخرین ما” نشان میدهد اگر این قارچ به انسان سرایت کند چه اتفاقی روی میدهد.) این نوع فلش بکها که به سالهای آغارین همهگیری میپردازد، ترسی جذاب در دل مخاطب ایجاد کرده که به اثربخشی بهتر داستان از همه جهات کمک شایانی میکند. بیماریای که حتی دکتر قارچ شناس آن را ناعلاج معرفی میکند! اما چه میشود اگر برخلاف صحبتهای دکتر هنوز امید جایی در دل این دنیای مرده یا فراتر از قدرت درکمان وجود داشته باشد؟ چه میشود اگر شخصی از دل این همهگیریِ مرگبار بیدار شود که کلید نجات جهان باشد؟
رابطه جوئل و الی در ابتدا با بدبینی و بداخلاقی آغاز شده است. جوئل اسرار دارد آنها سفر را ادامه نداده و الی را تحویل فدرا دهند اما در این وسط تس کمی عاقلانهتر رفتار میکند و این را فرصت خوبی میداند که آنها را صاحب یک خودروی سالم برای رسیدن به برادر جوئل (تامی) کند. (البته امیدی هم برای نجات دنیا دارد) اما این ماجرا تازه آغاز شده است، هیچکدام از این گروه سه نفره نمیدانند که حرفها و تصمیمهای آنها برای این دنیای بیرحم هیچ ارزشی ندارد! هیچ کدام از آنها نمیدانند که چه خطرات و مشکلاتی در آیندهی نزدیک گریبان گیر آنها خواهد شد! اتفاقاتی که آنها را به شدت تغییر خواهد داد. ارتباط شخصیتها در سریال آخرین ما از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است، باید این فرصت را به شخصیتها بدهیم که خودشان را نشان دهند و روابطشان را با یکدیگر شکل دهند و این میتواند به مهمترین بخش سریال تبدیل شود.
الی کمترین فکری در مورد دنیای بیرون ندارد، چراکه همیشه خود را در قرنطینه و دنیای بسته دیده است. حال این فرصت خوبی برای اوست که کمی در دنیای ناشناختهی مرده قدم بزند و با زیباییها و خطرات این دنیا از نزدیک بیشتر آشنا شود. دنیا برای او هنوز هم یک شوخی است، چرا که به شکل واقعی و مستقیم با آن رو به رو نشده است. حال که به شکل واقعی در آن قدم میزند و آن را حس میکند میتواند بهتر دو شخصیت همراه خود و مخصوصا جوئل را درک کند. او با تعجب به ساختمانهای سربه فلک کشیدهی نیمه ویران نگاه میکند اما نمیداند همین چند سال پیش این ساختمانها از پر رونقترین مکانهای دنیا به شمار میرفتند. طراحی صحنه و جلوههای ویژه در این بخشها بسیار به جا و زیبا به کار گرفته شده است. این شهر ویرانه بخشی از تاریخ دنیاست، محل اصابت بمبهایی که برای جلوگیری شیوع همهگیری به کار گرفته شدهاند نشان میدهد حرف دکتر اندونزیایی اصلا بیراه نبوده و راه مقابله با همهگیری اصلا دست انسان نیست!
سریال Last of us به درستی در ژانر وحشت بقا قرار میگیرد! چراکه به شکل قدرتمندی ترس را در همه حال در دل مخاطب میکارد. اگر این مسئله را با سریال مردگان متحرک (در ژانر مشابه) در فصلهای آخر مقایسه کنید کاملا متوجه میشوید که در چه مورد صحبت میکنم. در “مردگان متحرک” ترس آخرین چیزی بود که به سراغتان میآمد ولی در “آخرین ما” ترس مهمترین چیزی است که در لابهلای سکانسها وجود دارد. در مردگان متحرک همه چیز سریع، بدون جزئیات و بیاهمیت پیش میرفت اما در آخرین ما همه چیز اهمیت دارد! (حتی آن غورباقهای که در حال پرسه زدن روی پیانو دیده میشود یا مرغابیهایی که این دنیای زشت را زیبا کردهاند و نشان میدهند همیشه قدرت طبیعت پیروز نهایی است.)
سریال در مورد خصوصیات زامبیهای قارچی در این قسمت اطلاعات بیشتری را در اختیارمان قرار میدهد. آنها به هم متصل هستند و با تارهای درازی با هم ارتباط برقرار میکنند. (حتی چیزی فراتر از بازی) پس اگر حتی کسی روی این تارها قدم بگذارد آنها مطلع شده و به شکل گروهی به سمت آن هجوم میآورند. اما سازندگان برای جذاب کردن و استرس دادن به مخاطبشان به صدها زامبی احتیاج ندارند! دو زامبیِ قارچیِ حساس به صدا در موزه کافی بودند که لحظات استرسزا و جذاب قسمت دوم خلق شود. در اینجا سازندگان زامبیهایی به شدت مرگبار و غیرقابل پیش بینی را به مخاطبان معرفی میکنند. زامبیهای نابینای حساس به صدا که هر لحظه استرس را به سریال پمپاژ میکنند.
لحظات زیادی بین جوئل و الی در بازی و سریال به شکل مشترک وجود دارد، مثلا اولین باری که جوئل در حین صحبت با الی به ساعتش نگاه میکند، (بخوانید به یاد دخترش میافتد) بعد از دید زدنِ منظرهی شهر از راه دور بعد از عبور از تخته است که این سکانس به شکل زیبایی دقیقا از بازی برداشت شده است. این برداشتهای مشترک باعث شده که سریال حس بازی را درون خودش زنده کند و این یک موفقیت بزرگ برای سریال محسوب میشود، چراکه این موفقترین اقتباسی است که تا به حال از روی یک بازی ساخته شده است…
وقتی که جوئل، الی و تس به محل قرارشان با گروهِ Fireflies میرسند خبری از آنها نیست و جنازههای برخی از این افراد را درون ساختمان مشاهده میکنند. در اینجا سکانس مرگ بس به تصویر کشیده میشود که اگر اغراق نکرده باشم جذابیتهای بیشتری حتی نسبت به بازی در آن مشاهده میکنیم اما این صحنه برخلاف بازی فاقد آن احساسات لازم است. هجوم گلهای زامبی در این سکانس جذاب است اما آن حس غمی که مرگ تس در بازی به وجودمان میاندازد را در اینجا حس نمیکنیم. شاید به خاطر این باشد که تس در بازی عمیقتر برایمان ساخته شد و یا شاید هم بازی بازیگر باشد. به هر حال تس در یک سکانس استرس زا، احساسی و کاملا متفاوت جانش را فدای جوئل و الی و در کل نجات جهان میکند. از این جای داستان به بعد سفر دونفره و فراموش نشدنی جوئل و الی آغاز میشود. از قسمت سوم باید پیوندهای بیشتری بین این دو شخصیت شکل بگیرد و این دو در کنارهم باید اتفاقات هولناکی را تجربه کنند. سریال Last of us خیلی زودتر از آنچه که توقع داشتیم ما را مجذوب خود کرده و به شدت منتظر ادامهی ماجراجوییهای “آخرین بازماندگان دنیا” هستیم….
این بررسی شامل اسپویل داستانی میباشد…
بررسی سریال The Last of Us فصل اول / قسمت سوم
مانند بسیاری از اتفاقات غیرمنتظرهی زندگی، خیلی بیدلیل یک رهگذر ممکن است تنها دلیل زندگی شما شود!
قسمت سوم نشان داد که “آخرین ما” تنها قصدش ساختِ مو به موی داستان بازی نیست، بلکه سریال میخواهد با گسترش هرچه بیشتر داستانهای جانبی جهانسازی قدرتمند و تاثیرگذاری از خود به جای بگذارد. در هر قسمت از سریال The Last of Us ما با شخصیتها و داستانهای بیشتری از این دنیا آشنا میشویم (در این قسمت حتی در مورد نحوه گسترش همهگیری قارچی نیز صحبت میشود) و در این قسمت داستان شخصیت بیل برایمان تعریف میشود. بیل در بخشی از بازی با جوئل و الی ملاقات میکند، در مورد مهارتهای بقای او در بازی چیزهایی را متوجه شده بودیم (حتی جوئل در بازی در تلهی او گرفتار میشود) اما در سریال به شکل عمیقتری با او آشنا میشویم. آخرین ما به شکل کاملا متفاوتی داستان بیل را بازسازی کرده است، حتی شخصیت فرانک را در بازی فقط در یک سکانس و آن هم به شکل حلق آویز میبینیم اما اینجا داستان بیل و فرانک از آشنایی و تا پایان به شکل متفاوتی به تصویر کشیده شده است. شاید تنها چیزی که این وسط کمی دلمان برایش تنگ میشود مواجهه مستقیم بیل با الی در بازی باشد، اما در اینجا به خاطر اینکه قبل از ورود جوئل و الی، بیل مرده است دیگر نمیتوانید شاهد برخوردهای آن دو با هم باشیم.
جوئل و الی در طول مسیرشان به تعداد زیادی جمجمههای انسانی برخورد میکنند، به گفته جوئل این جمجمهها مربوط به انسانهای سالمی است که توسط فدرا قتل عام شدهاند! (به خاطر جلوگیری از گسترش همهگیری) سریال برای پیگیری این موضوع فلش بکی به سال 2003 میزند، جایی که ما با بیل در زیرزمین خانهاش آشنا میشویم. بیل مدتها منتظر آخرالزمان بود و تجهیزات لازم برای زندگی کردن در تنهایی و بقا را برای خود محیا کرده بود. انواع تلهها، دوربینهای مدار بسته، حصارهای مجهز به برق فشار قوی، انواع آذوقه و حتی تعداد زیادی سلاحهای جنگی بخشی از تجهیزاتی است که او در اختیار دارد. بعد از تخلیه شهر توسط فدرا، او تمام شهر کوچکی که در آن ساکن است را مانند قلمروی خود بازسازی و تجهیز میکند و زندگی روزمره خود را سالها به همین شکل ادامه میدهد. همه چیز تکراری و روزمره پیش میرفت تا اینکه او با رهگذری به نام فرانک آشنا میشود.
بعد از اینکه کمی بیشتر با بیل و فرانک آشنا میشویم، نحوهی آشنایی تس و جوئل با آنها نیز به نمایش در میآید. نگاههای شکاک بیل به جوئل در ابتدای آشناییشان، در انتها به یک دوستی ختم میشود به طوری که وقتی جوئل قصد ورود به منطقه محافظت شده را دارد رمز ورود و حتی مکان تمام تلهها را نیز میداند. جوئل با ورود به این مکان در اتاق خواب جنازه بیجان بیل و فرانک را پیدا میکند. برخلاف بازی که فرانک به تنهایی در این آخرالزمان غمناک خود را حلقآویز کرده بود، در اینجا بعد از اینکه فرانک بیماری ناعلاجی میگیرد آن دو با خوردن قرص جانشان را میگیرند چراکه با مرگ فرانک، بیل دلیلی برای زنده ماندن ندارد. مانند بسیاری از اتفاقات غیرمنتظرهی زندگی، خیلی بیدلیل یک رهگذر ممکن است تنها دلیل زندگی شما شود! اتفاقی که بین بیل و فرانک بوجود میآید و علاقهای بین آنها شکل میگیرد که ابدی میشود.
این قسمت شاید کمی کند و بیربط به داستان اصلی آخرین ما به نظر برسد اما در عمل باعث میشود داستان جوئل و الی برایتان پررنگتر و پرجزئیاتتر از قبل شود. وقتی آنها در ماشین به سمت تامی (برادر جوئل) میروند، ما میدانیم این ماشین توسط چه کسی برای آنها به جای گذاشته شده است. و این وسیله ما را به یاد بیل و فرانک و داستان زندگیِ شیرین و تلخشان میاندازد و به ما یادآوری میکند اتفاقات این دنیا منطق و دلیل سرش نمیشود و زندگی ممکن است در هر لحظه و همه حال ما را غافلگیر کند، مانند اتفاقات غیرمنتظرهای که در ادامهی مسیر سفر جوئل و الی منتظرمان است.
این بررسی شامل اسپویل داستانی میباشد…
بررسی سریال The Last of Us فصل اول / قسمت چهارم و پنجم
“آخرین ما” در قسمت چهارم و پنجم در حال ایجاد رابطه عمیقتر بین شخصیتهای جوئل و الی با کمک داستانهای فرعی بیشتر است. آخرالزمان خشن و بیرحم است و آخرین ما به شکل زیبایی این موضوع را بازتاب داده است. هرچه که از سفر مشترک جوئل و الی میگذرد روابط این دو عمیقتر شده و شما بیش از پیش به هر دوی آنها علاقهمند میشوید… بازی پدرو پاسکال و بلا رمزی نیز به این مهم بیش از پیش کمک کرده چراکه هر دو بازیگران توانایی هستند و از پس صحنههای احساسی و اکشن به خوبی برآمدهاند. اما نکتهی مهمتر دنیای پیرامون این دو است که بسیار بهتر از آنچه انتظار داشتیم در حال شکلگیری است. جهانسازی و وجود شخصیتهای متنوع این سریال را از یک عنوان صرفا زامبی محور دور کرده و از آن داستانی تاثیرگذار، عمیق و انسانی ساخته است.
سفر جوئل و الی برای یافتن تامی آن دو را به کانزاس سیتی میکشاند. آنجاست که آنها با گروهی از مردم که در برابر “فدرا” قد علم کرده و شورش کردهاند رو به رو میشوند. جالب آنکه این گروه خود را مردم میدانند (ما مردم هستیم) اما در رفتار آنها انسانیتی دیده نمیشود و این موضوع این سوال را ایجاد میکند که یعنی مردم عادی در آخرالزمان تا این حد عاری از هرگونه اصول اخلاقی میشوند؟! (به نظر میرسد واقعا همینطور باشد!) جوئل و الی در مسیر سفرشان از جاده اصلی خارج شده و وارد محیط شهری میشوند و همین موضوع عاملی میشود که آنها با گروهی از همین افراد درگیر شوند. جوئل از مهارت خود برای کشتن چند نفر از آنها استفاده میکند و اینجاست که این گروه برای پیدا کردن این دو گشت خانه به خانه تشکیل میدهند. کاتلین رهبر این گروه علاوه بر جوئل و الی به دنبال شخصی خاص به نام هنری میگردد.
سختیها و داستانهای مشترک بین الی و جوئل باعث میشود این دو بیش از پیش به هم نزدیک شوند. مثلا الی به جوئل میگوید که قبلا نیز به کسی آسیب رسانده یا برایش جکهای مسخرهی یک کتاب کهنه را میخواند و این موضوعات باعث میشود بین آنها لحظات مشترک بوجود بیاید. از طرفی جوئل در مورد برادرش تامی با الی درد دل میکند و کمی سر صحبت بین آن دو باز میشود. همین مسائل باعث میشود الی از صرفا “یک محموله” برای جوئل به بخشی از “خانوادهاش” تبدیل شود. (او همه کار برای خانوادهاش انجام میدهد.) حال کم کم میتوانیم از رفتارها و نگاههای هر دو رابطه پدر و دختری که باید شکل بگیرد را ببینیم. این همان چیزی است که بازی به شکل زیبایی آن را بوجود آورد و اکنون سریال نیز در حال شکلدهی درست آن است. شیطنت و شوخیهای گاه و بیگاه الی و البته قدرت پدرانه و مسئولیت پذیری جوئل نسبت به مسائلِ مختلف باعث شده رابطه آنها بیش از پیش مستحکم شود.
قسمت پنجم یکی از دلایلی است که میتواند شما را عاشق این سریال کند. در این قسمت با هنری و سم آشنا میشویم. هنری و سمِ سریال با بازی تفاوتهای خاصی دارند ولی شاید مهمترین آن ناشنوا بودن سم است. همین موضوع باعث بوجود آمدن تفاوتهایی خاصی بین رابطه سم و هری و البته رابطه الی با سم در سریال شده است مثلا سم تمام تلاشش را میکند که با نوشتن با الی ارتباط برقرار کند و همین موضوع لحظات خاصی را بین آن دو رقم میزند. برای کسانی که بازی را انجام دادهاند عاقبت هنری و سم کاملا مشخص است، با این حال سریال جذابیتهای خاص خودش را در قسمت پنجم به داستان اضافه کرده و این موضوع باعث شده حتی کسانی که داستان را میدانند نیز از این قسمت لذت ببرند. هنری به خاطر تهیه دارو برای برادر مریضش مجبور میشود اطلاعات گروه به اصطلاح ما مردم هستیم را به فدرا بدهد و رئیس این گروه که در اصل برادر کاتلین است را بکشد. حال کاتلین و این گروه قصد جان هنری و برادر کوچکش سم را دارند. حال که مشکل هنری و سم با جوئل و الی – فرار از دست این گروه – مشترک است، آنها با یکدیگر هممسیر میشوند تا از شهر بگریزند.
الی تا اینجای سفر کمی طعم دنیای خارج از قرنطینه را چشیده است. اما هرچه آنها به جلوتر میروند و بیشتر وارد دنیای خارج از کنترل میشوند، وحشت و بیرحمی بیشتری را تجربه میکنند. الی دختر ۱۴ سالهی معصومی که با شیطنت و خواندن کتابهای طنز یا کمیک در حال پر کردن زمانش و خلق حواس پرتی است، باید خیلی زودتر از آنچه تصور میکند بزرگ شود. بزرگ شدن یعنی دیدن دنیای بدون پرده و نتیجه آشنایی او با سم و هنری کمی پردهها را از جلوی صورت او زودتر از آنچه انتظار داشت کنار میزند و قطرهای از جنون دنیای بیرحم را به او میچشاند.
قسمت پنجم در حقیقت ترکیبی از درام و سکانسهای اکشن و هیجان انگیز است. لحظات تلخ در اوج خود و در دقایق پایانی این قسمت چنان تاثیر هولناکی در وجودتان میگذارند که ناخودآگاه قطرات اشک در چشمانتان موج میزند. پس از یک سکانس طولانی اکشن که پر از لحظات هیجانی و البته تاحدودی اغراق شده است و در آن زامبیهای قارچی از زیر زمین به بیرون ریخته و تمام شهر را میگیرند و شما با زامبی بزرگی که در بازی نیز وجود داشت آشنا میشوید. این گروه چهار نفره تقریبا سالم از مهلکه میگریزند و شب را زیر سقف و با آرامش سپری میکنند…
این قسمت بیشتر روی هنری، سم و رابطه آنها با جوئل و الی تمرکز دارد. در اینجا روابط شکل گرفته بین شخصیتها خودش را نشان میدهد. الی و سم در طول سفر کوتاهشان لحظات خاصی را باهم سپری میکنند، فوتبال بازی میکنند و از کمیک بوکهای Savage Starlightیی که خواندهاند باهم حرف میزنند. سم در نگاه الی به یک مسئولیت تبدیل میشود، حس محافظت از کسی که از او کوچکتر و ضعیفتر است الی را پختهتر میکند. در طرف مقابل تقابل فکری هنری و جوئل را در این قسمت داریم که با تمام تضادهای فکریشان که از تجربه و جوانی نشات میگیرد، مهمترین دلیل زندگیشان در این دنیای آخرالزمانی را محافظت از دیگران میبینند. اما در اوج لحظاتی که حسهای مشترکی بین این کاراکترها رد و بدل میشود سریال بزرگترین پیچش داستانیش را برایتان رو میکند. سم توسط زامبیها خراش برداشته است… تلاش الی برای مداوا کردن سم نیز اگرچه زیباست اما جوابگو نیست و روز بعد سم به زامبی تبدیل میشود. اما اوج این تراژدی جایی است که هنری ناخودآگاه به سوی برادر زامبی شدهاش شلیک میکند. وقتی خون ریخته شدهی سم روی زمین جاری میشود هنری تازه متوجه میشود که تنها دلیل تلاش و زنده ماندهاش از دست رفته است و در انتها با شلیک گلوله خودش را میکشد…. در نگاههای الی حس شرمندگی موج میزند… از نگاه خودش او نتوانست به خوبی از سم محافظت کند و در اولین ماموریت جدی زندگیاش شکست خورده است. اینجا باز یکی دیگر از داستانهای تاثیرگذار فرعی آخرین ما به پایان میرسد اما داستان کوتاه و تاثیرگذار “هنری و سم” تا مدتها از ذهنمان پاک نخواهد شد…
این بررسی شامل اسپویل داستانی میباشد…
بررسی سریال The Last of Us فصل اول / قسمت ششم
بعد از اتفاقات قسمت پنجم، داستان سریال به سه ماه بعد و فصل زمستان جهش میکند. جایی که جوئل و الی نزدیکتر از همیشه به مقصد سفرشان قرار گرفتهاند. آنها به کلبه زن و مردی میرسند که در طول این سالهای آخرالزمانی با شکار زنده ماندهاند. زن و مردِ شوخ به جوئل و الی میگویند که به سمت رودخانه مرگبار شرقی نروند اما آن دو بعد از تجربه اتفاقات تلخ گذشته به نظر نمیرسد از چیزی بترسند. این قسمت بیشتر در مورد اوضاع و احوال درونی جوئل و الی است. الی که از دار دنیا فقط جوئل را به عنوان تکیهگاهش میبیند و جوئل که درد گذشته مانند برزخی همیشگی تمام دقایق زندگیش را در برگرفته است…
اما این موارد نمیتواند برای آنها همیشگی باشد… چراکه در انتهای دنیا و بعد از رودخانهی به ظاهر مرگبار هنوز کمی کور سوی امید برای این دو روشن است. ورود به شهر جدید و ملاقات جوئل با برادرش همان کور سوی امیدش است. به نظر میرسد جوئل از نظر بدنی و فکری توان ادامه دادن به این ماموریت را ندارد از همین رو او از بردارش تام میخواهد تا او الی را به پیش دانشمندان گروه فایرفلای برساند. شهر برای الی چیزهای جدیدی دارد، سینما، مردمِ شاد و فعال، دختری که یواشکی در حال دید زدن اوست، غذای گرم و… اما مهمترین اتفاق این قسمت برای او شناخت بیشترِ جوئل است. او در مورد سارا (دختر مرده جوئل) اطلاعاتی را بدست میآورد و همین موضوع باعث درک بهترش نسبت به جوئل میشود.
پدرو پاسکال در این قسمت بسیار عالی شما را غرق در احساسات میکند. این نشان دهندهی آن است که عوامل سازنده سریال با درکی درست بازیگری توانا را برای خلق صحنههای مهم دراماتیک انتخاب کردهاند. بلا رمزی نیز نشان داده که چیزی کم ندارد و میتواند به درستی همان الی شاد، مغرور و در برخی موارد عصبی و احساساتی باشد. بازیگران توانا در کنار قاب بندیهای دیدنی این قسمت را بیش از پیش زیبا و قدرتمند ساخته است. قاب بندیهایی که به ما یادآوری میکند زیباییهای دنیا حتی در آخرالزمان نیز تمام ناشدنی هستند.
بعد از یک قسمت هیجانی و تلخ، قسمت ششم بیشتر شامل گفتگوهای صمیمانه و احساسی است. این بخش مهمی از داستان سریال است که در حال شکل گرفتن است. کم صحبتی گذشته بین جوئل و الی تبدیل به پرسش و پاسخهای دائمی و لبخندهای مکرر شده است. حال آن دو بیش از پیش همدیگر را شناخته و درک میکنند. صحبتهای دو برادر با یکدیگر نیز بسیار پراهمیت بود. در کنار تمام عشق و علاقهای که آن دو نسبت به هم دارند اما هنوز هم در گذشتهی مرگبار خود گرفتار هستند. سایهی اعمال گذشته هنوز هم دست از سرشان برنمیدارد، تام برخلاف جوئل میخواهد زندگی را از نو بسازد اما زندگی عادی برای جوئل تمام شده است! بعد صحبتهای دو برادر، وقتی جوئل در میان جمعیت زنی با موهای شبیه به دخترش را میبیند و یک قدم به سمت او برمیدارد، همان لحظهای است که زمان برای ما و او میایستد. زندگی او زمانی به پایان رسید که تنها دخترش را در آغوشش غرق در خون از دست داد. اما حتی او هم نمیداند که دنیا برای او برنامههای جدیدی دارد…
با اینکه جوئل در ابتدا ماموریت اسپورت الی را به برادرش تامی میسپارد اما بعد از اینکه متوجه میشود الی او را مانند تنها عضو باقی مانده از خانوادهاش میبیند کمی نسبت به این موضوع شک میکند و در آخرین لحظات تصمیم میگیرد خودش این ماموریت را پذیرفته و ادامه سفر را با الی در پیش بگیرد. دیالوگهای مابین الی و جوئل نه به قدرتمندی و کاملی بازی اما دارای درام مناسب خود هستند و همان تاثیر را در مخاطب ایجاد میکنند. دیالوگهای مشابه جوئل به الی: ” تو هیچ ایدهای در مورد اینکه از دست دادن چیه نداری! ” و پاسخ الی به جوئل : ” همه افرادی که برام مهم بودن رو از دست دادم! همه رو به جز تو.” دقیقا در سریال و بازی مشابه هستند و همان تاثیرگذاری، قدرتمندی و حس تلخ را در درون مخاطب ایجاد میکنند و این نشان میدهد یک اقتباس با تمام تضادها و نکات جدیش چطور میتواند به اصل خود پایبند باشد و همچنان داستانی ماندگار برای مخاطبانش خلق کند.
ورود آنها به دانشگاه کلرادو باعث تغییر در داستان سریال میشود. (مانند بازی) در آنجا آنها با آزمایشگاههایی خالی رو به رو شده و متوجه میشوند گروه فایرفلای به مکان جدیدی نقل مکان کرده است. در انتهای این قسمت گروهی از غارتگران به آنها حمله کرده و جوئل در این بین زخمی میشود. حال این الی است که باید از جوئل مراقبت کند و این برای دختری چهارده ساله که تا به حال مردِ مقاومی چون جوئل را پشتش میدید میتواند تجربیات تازهای را به ارمغان بیاورد و این همان تغییر رویکرد داستان برای قسمت بعدی است…
بررسی سریال The Last of Us فصل اول / قسمت هفتم
آخرین ما دقیقا برشی از زندگی واقعی را به نمایش میگذارد. جایی که در آن زیبایی و شادی در پس لحظات تلخ و ویرانگر زندگی به یکباره تار و مار میشوند و به ما گوشزد میکنند هیچ غم یا خوشیِ دائمی در زندگی وجود ندارد.
همانطور که از قبل مشخص بود قسمت هفتم “سریال آخرین ما” در مورد شخصیت الی است. بعد از اتفاقاتی که در پایان قسمت ششم رخ داد حال الی در موقعیتی قرار دارد که باید از جوئل مراقبت کند و این موضوع باعث میشود در کابوس اتفاقات گذشتهاش فرو برود. با اینکه جوئل سرسختانه از الی میخواهد او را رها کرده و پیش تامی بازگردد و برای نجات خود تلاش کند اما الی جوئل را تنها نمیگذارد و ناگهان یک فلش بک داستان را به عقب میبرد تا کمی بیشتر با الی و اتفافات گذشتهی زندگی او آشنا شویم. این قسمت کمی کند است اما وجودش برای تفسیرِ رفتارِ شخصیتها کاملا ضروری است و یک سریال به قسمتهای این چنینی برای شخصیتپردازی بهتر کاراکترهایش احتیاج دارد.
داستان به هفتهها قبل از ملاقات الی با جوئل میرود و شبی خاطره انگیز و فراموش نشدنی از زندگی او را برای بینندگان به نمایش میگذارد. شبی که در ابتدا رویایی آغاز و در انتها مانند تمام داستانهای آخرین ما به یک کابوس وحشتناک بدل میشود. آخرین ما دقیقا برشی از زندگی واقعی را به نمایش میگذارد. جایی که در آن زیبایی و شادی در پسِ لحظات تلخ و ویرانگر زندگی به یکباره تار و مار میشوند و به ما گوشزد میکنند هیچ غم یا خوشیِ دائمی در زندگی وجود ندارد. شبگردی رویایی با پرش در پشت بامهای شهر آغاز و با گشتزنی در جای جای مرکز خرید دنبال میشود، عکس العملهای الی نسبت به پله برقی، دستگاههای بازی و… از بخشهای مهم این قسمت محسوب میشود…
این قسمت داستان الی و رایلی (دوست صمیمی او) در یک شبگردی در یک مرکز خرید را به نمایش گذاشته و دقیقا وقایع DLC بازی یعنی Left Behind را به تصویر کشیده است. تغییرات جزئی نسبت به بازی در سریال دیده میشود مثلا در بازی دستگاههای بازی و حتی دستگاه چاپ عکس خراب است ولی در سریال الی و رایلی با هم مورتال کمبت بازی میکنند و دستگاه، عکس آنها را چاپ میکند! اما کلیت داستان و بسیاری از سکانسها و دیالوگها دقیقا برداشتی از همین DLC میباشد و همین نکته مثبتی برای این قسمت محسوب میشود.
بعد از دیدن این قسمت از آخرین ما بیش از پیش متوجه میشوید که الی و جوئل چقدر شبیه هم هستند و حتی دردهای مشترک آنها نیز در گذشته شباهتهای زیادی به هم دارد. حال متوجه میشوید وقتی الی در چند قسمت قبل رو به جوئل گفت که او قبلا از اسلحه استفاده کرده منظورش دقیقا چه استفادهای بوده است! به نظر میرسد در آخرین لحظات زندگی رایلی، الی مجبور میشود از اسلحه برعلیه او استفاده کند. با اینکه در بازی و سریال این سکانس تلخ به نمایش گذاشته نمیشود اما بهتر بود سریال یک قدم پا را جلوتر میگذاشت و این سکانس تاثیرگذار را بازسازی میکرد تا بار دراماتیک این قسمت را چند برابر میکرد و سکانس بسیار خاطره انگیزی را برای طرفداران آخرین ما به یادگار میگذاشت. (شاید در آینده شاهد این سکانس با یک فلش بک تلخ دیگر باشیم!) الی جوئل را تنها نمیگذارد چون دیگر طاقت از دست دادن عزیز دیگری در زندگیاش را ندارد، او به اندازه کافی تنها و بیکس است و جوئل به دار و ندار و خانواده او تبدیل شده است. پس او تمام تلاشش را برای زنده نگهداشتن جوئل میکند. آخرین ما تا به اینجای کار بدون عجله و به درستی در جهان سازی، شخصیت پردازی و خلق موقعیتهای خاطره انگیز موفق عمل کرده و این مسیری روشن برای خلق یک فرانچایز ماندگار است.
این بررسی شامل اسپویل داستانی میباشد…
بررسی سریال The Last of Us فصل اول / قسمت هشتم
“آخرین ما” در قسمت هشتم با معرفی گروه جدیدی در دنیای جنونآمیزش به تکمیل پازل شکل دهی شخصیت الی (و تا حدودی جوئل) کمک میکند. در این قسمت الی بیش از پیش با تاریکی دنیا رو به رو میشود، این قسمت بدون شک یکی از بهترین و تاثیرگذارترین اپیزودهای فصل اول به حساب میآید، قسمتی دلهره آور که الی و همینطور بینندههای سریال را در موقعیتی فراموش نشدنی و خطرناک قرار میدهد. در این قسمت حس ترس نه از آلودههای بیمغز بلکه از سمت انسانهای افراطی به دل بیننده وارد میشود. قسمت هشتم شما را با دیوید آشنا میکند، معلم آرام و به ظاهر مهربانی که به نظر میرسد بعد از آخرالزمان فرقه و شهر کوچک خودش را اداره میکند. در ظاهر او انسانی قابل اعتماد، مقتدر و مذهبی است. در ابتدای قسمت او را در حال خواندن بخشی از کتاب مکاشفهٔ یوحنا میبینیم و مردمی آرام که او را رهبر خود میدانند. اما وقتی صدای هق هق دختر بچه شروع میشود و چشمان پرسشگر مردم به دیوید را میبینیم، ذهن کنجکاو بیننده نیز کمی به ظاهرِ غلط انداز او شک میکند! در اینجا متوجه میشویم که مردی که در قسمت هفتم توسط جوئل کشته شده پدر دختر است. او از دیوید میخواهد که خیلی زود جسد پدرش را دفن کنند تا تسکینی بر درد او باشد. اما به نظر میرسد دیوید نقشهی دیگری برای جسد کشیده است…
جیره شهر رو به اتمام است، از همین رو دیوید ناامیدانه به همراه یکی از مردم شهر به نام جیمز برای شکار گوزنی راهی جنگل میشود، در همین حین نیز الی که در حال مراقبت از جوئل است تصمیم میگیرد برای سیر کردن شکم خود و جوئل به شکار بپردازد. با اینکه تیر الی به گوزن برخورد میکند اما دیوید و جیمز به طور همزمان به جسد گوزن میرسند و همین موضوع باعث میشود الی به ازای پنی سلین مورد نیاز جوئل با آنها گوزن را معاوضه کند. در اینجا ارتباط دیوید و الی به نسبت بازی بسیار سطحی و سریع شکل میگیرد. در بازی آنها با گروهی از زامبیها دست و پنجه نرم میکنند و این ارتباطِ بین آنها را قویتر میکند اما در سریال آنها فقط در کنار آتش مینشینند و دیوید برای الی موعظه میکند!
الی گوزن را با پنی سلین معاوضه میکند و به پیش جوئل باز میگردد اما دیوید که میداند همراه الی یعنی جوئل باعث مرگ یکی از افراد گروهش شده پس گروهی را برای کشتن جوئل راهی میکند اما او اصرار دارد که الی را زنده دستگیر کنند! (گوشت تازه!) با تزریق پنی سلین به جوئل زخم او بهبود مییابد اما الی توسط این گروه به اسارت برده میشود. در اسارت الی متوجه میشود که این گروه گوشت انسان را تغذیه میکنند و دیوید برخلاف حرفهایش یک متجاوزِ حیوان صفت است! این قسمت در حقیقت آخرین ذرات معصومیت باقی مانده در وجود الی را نیز از بین میبرد و خشم و نفرت را در دل او میکارد. او با تمام نفرتش و در میان کلبهای که در آتش در حال خاکستر شدن است با ضربات پی در پی چاقو دیوید را به خاک و خون میکشد و معصومیت باقی مانده وجودش را به دل آتش میسپارد…
قسمت هشتم ثابت میکند الی با تمام کودکیاش یک جنگجو است. دختر نوجوانی که تمام توانش را برای نجات جوئل میگذارد و او را از مرگ حتمی نجات میدهد اما در دنیای بیرحم آخرالزمان گرفتار گروهی از افراد انسان خوار میشود! انسانهایی که در ظاهر هیچ فرقی با آدمهای عادی ندارند حتی میتوان گفت رفتار انسانیتر و حرفهای زیباتری نسبت به بسیاری از افراد معمولی از خود بروز میدهند اما در باطن به معنای واقعی کلمه حیوانهای وحشی دو پا هستند. با اینکه در این دنیا اعتماد جایی ندارد اما در عین حال جوئل و الی به معنای واقعی کلمه برای هم مایه میگذارند تا ارتباطشان را فراتر از یک اسکورت و یک کالا (حسی که در ابتدا جوئل نسبت به الی داشت) به یک رابطه پدر و دختری ارتقا دهند. الی و جوئل از این آزمون خطرناک نیز جان سالم بدر میبرند اما خاطره این اتفاقات شوم چیزی نیست که به این زودیها دست از سرشان بر دارد. آخرین ما لایه به لایه به ساخت شخصیتهای داستان و دنیایش میپردازد و در قسمت نهایی یک تصمیم تاثیرگذار را پیش پای جوئل قرار میدهد…
این بررسی شامل اسپویل داستانی میباشد…
بررسی سریال The Last of Us فصل اول / قسمت آخر
آخرین ما یک سریال خاص با داستانی جذاب و عمیق است. اما وقتی فصل اولش را به پایان میرسانید متوجه میشوید که یک حس کلی نسبت به بازی ویدئوییاش در اینجا گم شده است! آن خلع در حقیقت ارتباط عمیقیست که بین جوئل و الی در سفرشان شکل میگیرد. سریال تا حدودی توانسته این موضوع را ایجاد کند اما در شکل دادنِ عمیق آن ناتوان مانده است. شاید علت اصلی این موضوع پرداختن بیش از حد به موضوعات فرعی به جای پرداخت به داستان اصلی و ارتباط دادن بین جوئل و الی باشد…
وقتی که به یکی از بزرگترین و خاصترین پایان بندیهای دنیای گیم میرسیم، انتظار ایجاد همان حس خاص را از طرف سریال داشتیم. (حداقل نیمی از آن) پایان فصل اول آخرین ما مسلما تکان دهنده و تاثیر گذار است اما وقتی به بازی پدرو پاسکال و بلا رمزی و واکنشهای آنها نسبت به اتفاقات نهایی نگاه میکنیم، آن حس ویران کننده لازم در وجودتان بیدار نمیشود. این پایان شما را به شکل عمیق تکان نمیدهد اما در بازی شما به معنای واقعی کلمه به فکر فرو میروید و خودتان را به جای جوئل و الی حس میکنید…
در قسمت نهایی جوئل باید تصمیم بزرگی بگیرد… یا باید به خواست مارلین (که خواست خود الی نیز میباشد) یعنی نجات بشریت احترام بگذارد یا الی را به هر شکلی و به هر قیمتی نجات دهد! در بازی در این لحظات حس تلخ و دلهرهی عجیبی در دل مخاطب بوجود میآید! انگار تکه پارهای از وجودمان در حال مردن است که باید او را هرچه زودتر نجات دهیم اما در سریال به خاطر شکل نگرفتن ارتباط قدرتمند بین جوئل و الی این حس وجود ندارد! جوئل با وجود اینکه میداند تنها راه نجات دنیا فدا کردن الی برای ساخت واکسنی برای نجات تمام بشریت است و به جای اینکه بگذارد الی تصمیم گیرنده زندگیاش برای نجات هزاران انسان باشد خودش دست به کار شده و جلوی مرگ حتمی او را میگیرید. در اینجا سریال مارلین که الی را از نوزادی میشناسد را جلوی جوئل که تازه با او آشنا شده قرار میدهد. در حقیقت اگر کسی باید جلوی این جراحی را بگیرید، مارلین است اما جوئل که انگار دختر از دست رفتهاش را تازه بدست آورده بدون در نظر گرفتن عواقبش حتی حاضر است بشریت را فدای زنده ماندن الی بکند!
در ابتدای قسمت نهم برخلاف قسمت قبلی دوباره با زیباییهای دنیا رو به رو میشویم تا بفهمیم هنوز امیدی برای نجات این دنیا وجود دارد و بلاخره روشنایی بر تاریکی چیزه خواهد شد. (خانواده زرافه که در دل این دنیای شوم در حال زندگی هستند) اما وقتی میبینیم که چقدر راحت جوئل به شکل جنون آمیز و بیرحمانه به کشتن انسانهای بیگناه برای نجات تنها یک نفر دست میزند، متوجه میشویم که تاریکی و خودخواهی چیزی نیست که به راحتی دست از سر انسانها بردارد. جوئل خودخواهانه الی را نجات میدهد، کاری که شاید همه ما هم در موقعیت مشابه انجام میدادیم. آخرین ما داستان خودمان است که زندگیمان و عزیزانمان را از دیگران مهمتر و باارزشتر میدانیم و حاضریم برای آنها هرکاری بکنیم حتی اگر به قیمت آسیب رساندن به دیگران باشد…
قضاوت کردن جوئل در عین سادگی بسیار پیچده و سخت است! (تقریبا ناممکن!) اما جوئل همان کاری را میکند که شاید همه ما در موقعیت مشابه انجام میدادیم! او نجات جان عزیزش را به نجات بشریت ترجیح میدهد! وقتی الی در پشت ماشین جوئل بعد از مدتی بیهوشی از خواب بیدار میشود از جوئل سوال میکند که در مقر فایرفلای چه اتفاقی افتاده است و جوئل برای او دروغ میبافد! دوباره در سکانس پایانی سریال وقتی که از جوئل میپرسد که آیا همه حقیقت را به او گفته باز جوئل دروغش را تکرار میکند و حتی قسم دروغ میخورد! به نظر میرسد الی با توجه به شناختی که نسبت به جوئل پیدا کرده متوجه دروغ او شده و به همین خاطر از او ناامید میشود و این را میتوان از چشمانش متوجه شد… الی تصمیمش را گرفته بود که برای نجات بشریت جان خودش را فدا کند تا به این شکل اثری همیشگی از خود به جای بگذارد تا شاید دیگر افرادی مثل رایلی بر اثر این بیماری کشته و آلوده نشوند. اما در اینجا جوئل با خودخواهی الی را زنده نگه میدارد تا جای دختر مرده و نداشتهاش را با او پر کند… واقعا چه کسی میتواند او را قضاوت کند که کار درستی انجام داده یا خیر؟!
نگاه پایانی
امتیاز سریال The Last of Us فصل اول
“آخرین ما” سریال موفقی است که توانسته یک دنیای آخرالزمانیِ متفاوت با شخصیتهای خاص، داستانی عمیق و پایانی تاثیرگذار را برای بیننده بوجود بیاورد. آخرین ما از نظر تصویربرداری، بازی بازیگران، طراحی صحنه، گریم و دقت به جزئیات یکی از سریالهای ممتاز چندسال اخیر محسوب میشود. در خلق داستانهای فرعی برای شکل دهی هرچه بهتر دنیای آخرالزمانیاش نیز سنگ تمام گذاشته و داستانهای به یادماندنیای برایمان تعریف میکند. در حقیقت این سریال یکی از موفقترین اقتباسها از روی یک بازی ویدئویی است که تا به حال ساخته شده و وفادارانه به جزئیات بازی در داخل سریال پرداخته و همین موضوع باعث درخشانتر شدن اثر شده است. اما مهمترین خلع آخرین ما ارتباط جوئل و الی است که به نظر کامل و عمیق نیست و فرصت لازم برای شکل دهی درست به آن داده نشده است. (به خاطر پرداخت بیش از حد به داستانهای فرعی) به همین دلیل است که پایان سریال و تصمیم سرنوشت ساز و طوفانی جوئل آن حس لازم را در وجودتان بیدار نمیکند. انتظار داشتیم تاثیر بیشتری از این پایان حس کنیم، اما واقعا فرصت شکلگیری این حس در سریال بدست نمیآید و سریال آخرین ما در بازسازی یکی از تاثیرگذارترین پایانهای دنیای گیم، نمیتواند آنطور که انتظار داشتیم عمل کند…
امیدواریم از بررسی سریال آخرین ما لذت برده باشید…
درود بر امین خان. خوبی داداش؟ فقط اومدم احوال خودتو بپرسم ببینم در چه حالی
سلام مسعود جان خوبی؟
من خوبم داداش خدا رو شکر
ممنون که سر میزنی دمت گرم آقایی 🙂
ممنون خوبم
سلامت باشی
سلام تشکر که می نویسید
من متن های شما رو همیشه دنبال میکنم حس کردم این دو قسمت آخر کیفیت همیشگی رو نداشت و صرفا راوی بودید البته شاید من یکم وسواس شدم
سکانسی که کاتلین درباره برادرش صحبت میکنه جالب بود ولی بهش اشاره نکردید و ..
منتظر متن های بعدی شما هستم
سالم و شاد باشید
سلام حق با شماست از قسمت سوم یکم شاید علاقم نسبت به سریال کم شد و کیفیت پایین اومد
ولی قسمتهای بعدی حتما سعی میکنم با جزئیات بیشتری بنویسم ممنون از اینکه ما رو دنبال میکنید
شما هم سالم و سلامت باشید امین جان
قسمت سوم باعث شد دیگه این سریالو نبینم. گندشو در اوردن
بهت حق میدم :))
خودم به شخصه خوشم نیومد از محتواش ولی باید بیطرفانه مینوشتم. امیدوارم قسمتهای بعدی بهتر باشه
نقدت که عالی بود منظور من خود سریال بود.گاس فرینگم همین مدلی بود ولی چیزی نشون ندادن و همین دنیای برکینگ بد و بتر کال ساول رو جذابتر از قبلم میکنه
داداش تو سطر اول بررسی قسمت دوم کلمه قارچی رو اشتباه نوشتی لطفا اصلاحش کن. دو قسمت دو مرگ غم انگیز. تس قصد نداشت بگه مریض شده ولی الی لوش داد درسته؟ برام جالب اونجایی بود که وقتی زامبیا اومدن کاری به تس نداشتن با اینکه صدای فندک میمومد انگار که میدونستن مثل خودشون مریض شده. ولی سکانس اخر که زامبی تس رو بوسید خیلی سمی بود!!
مرسی داداش اصلاح شد.
نه تو همین سکانسی که با زامبیها درگیر شده بودن گاز گرفته شده بود در هر صورت به زودی تبدیل میشد نمیتونست پنهون کنه
تس در عرض یکی دو ساعت اینطوری شده بود ولی الی چندین هفتست که چیزیش نشده
انگار داشتن قارچها با هم ارتباط میگرفتن
کلا خیلی خفن بود :))
سلام خوبی امین؟ میگفتن از نظر بیننده زده رو دست گیم آو ترونز ولی در حد اون نبود حالا باید ببینیم قسمت های بعدی چی میشه. فکر کنم بیشتر به خاطر بازیشه که طرفدار داره. چیزی که منو مشتاق کرد ببینمش این بود که کارگردانش همون کارگردان چرنوبیله. نظر تو چیه؟
سلام داداش مسعود ممنون داداش من خوبم خدا رو شکر
فعلا در قسمت اول جهان سازی خوبی داشته
من چون بازیش رو انجام دادم میتونم بگم برای طرفداران بازی باید سریال جالبی باشه
ولی باید بره جلو ببینیم رابطه جوئل و الی رو چطوری در میارن و میتونه عمیق و جذاب باشه یا نه
فعلا برای قضاوت زوده ولی قسمت اولش خوب بود داداش
ممنون بابت کامنت قسمت های بعدی هم همراهمون باش بحث میکنیم راجبش
دمت گرم
عالی بود دمتون گرم
ممنون